طرز پخت یک ابر مقاله با شعلهی متوسط
اجاق نوشتن را آتش کرده، دیگ مقالهنویسی را روی حرارت میگذاریم. جوش که آمد، از روز اول، هر روز چیزهایی را با هدف بهتر کردن طعم و عطر و رنگ وبوی خوراک مورد نظر، به آن اضافه میکنیم. قرار است این خوراک با صد ماده لازم بپزد و جا بیفتد. در ضمن حواسمان باشد که محصول نهایی باید قوام لازم را دارا باشد، نه آبکی و بیمزه و نه چنان کمآب که ته بگیرد؛ مثل خورش قرمه سبزی یا فسنجانی که ریز جوش میزند و مزهی تمام مواد به خورد هم میرود. میگویند پختن قرمهسبزی کار آدمهای باحوصله است.
نوشتن یک ابر مقاله صد روزه هم مثل این است که هر روز چیزی به دیگ در حال جوش زندگی اضافه کنی: یک فکر بدردبخور، کار کوچک یا بزرگی که زندگی خودت و دیگران را بهتر کند، جملهای، کلمهای، حرف خوبی، یا حتی لبخندی. یعنی خودش نوعی راهنمای عملی است برای درک پیوستگی.
هر روز یک ضربالمثل
ضربالمثلها به شکل مثل، عبارت، اصطلاح یا حتی داستانک خیلی خیلی کوتاه، به واقعیت یا تاریخچهای که در دل دارند اشاره میکنند. گویندهی ضربالمثل منظورش را در لفاف داستان کوتاهی میپیچد، تصویر میسازد و حرفش را میزند مثل: «یارو رو تو ده راه نمیدادند سراغ خونه کدخدا رو میگرفت» یا «آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب».
ضربالمثلهای انتخاب شده برای این مقاله به یک شکلی به غذا، آشپزی، خوردن، آداب خوردن و ابزار آشپزی مربوطند. برای هر ضربالمثل با استفاده از برداشت شخصی خودم چند سطری مینویسم.
چرا ضربالمثل؟
چون ما داستانسرایی را دوست داریم. چاشنی حرفهای ما ضربالمثل و کنایه است(البته کنایه نه به معنی متلک انداختن!). با استفاده از ضربالمثل، سعی میکنیم تصویریتر و موجزتر بگوییم و بنویسیم و از حکمتی که لابلای آنهاست بهره ببریم. گاه یک ضربالمثل یا کنایه کار یک خروار متن را میکند، به قول شاعر: دو صد گفته چون نیم کردار نیست.
روز اول
نون نداره بخوره، پیاز میخوره اشتهاش وا بشه*
اشاره به وضعیت آدمهایی است که در انکار به سر میبرند. موقعیتشان طوری است که برای امکانات اولیه هم در مضیقهاند ولی صورت مسئله را پاک میکنند. سرگرم حاشیههای موضوع میشوند و خود را به ندیدن میزنند. سعی میکنند خود را همردیف دیگران نشان دهند. از تجملات و موضوعهای کماهمیت و فرعی میگویند. آنها را بزرگ و مهم جلوه میدهند تا توجه و تمرکز خود و دیگران را از اصل ماجرا منحرف کنند.
پینوشت: * شهری، جعفر، قند و نمک[ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)].
20 آذر 1402
روز دوم
گوشت نیاوُرده رو کوفتهی اتابکی نمیخوان! *
دستهای از آدمها که شاید خود ما هم میانشان بُر خوردهباشیم، اهل نتیجهاند. کلاً با مسیر کاری ندارند و فقط کیفیت نتیجه را میسنجند. اسباب اولیه و لازم را فراهم نمیکنند و زحمت چندانی هم به خود نمیدهند ولی آخر کار سطح توقعشان بالاست. خود را سزاوار بیشتر از اینها میدانند و از اینکه بقیه شأن آنها را در نظر نمیگیرند مدام طلبکارند.
پینوشت: *کوفتهی اتابکی: کوفتهی تبریزی؛ شهری، جعفر، قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384
21 آذر (البته با تأخیر!)
روز سوم
آش نخورده و دهن سوخته
بیآزار و آرام، سر به زیر انداخته و دارد زندگیش را میکند.چه کسی؟! خوب همان که برای پندار و گفتار و کردارش شاقول گذاشته، سر سوزنی از راه راست منحرف نمیشود و خلاف تنها چیزی است که در زندگی به آن فکر نمیکند. خلاف که میگویم منظورم لزوماً از دیوار کسی بالا رفتن یا دزدیدن تریلی با بارش نیست. این آدم شاید حتی پشت سر کسی هم حرف نزند یا خبر یکی را برای دیگری نچیند؛ ولی ممکن است تنها گناهش همزمانی باشد، یعنی بودن در جایی که جرم یا جرمچه یا شبه جرمی اتفاق افتادهاست. مثل ردشدن اتفاقی از مقابل دوربین مداربسته بانکی که همان لحظه به آن دستبرد میزدهاند. قانون به جای دنبال مجرم گشتن، میآید سر وقتش به عنوان مظنون احتمالی. البته بگویم من هنوز نمیدانم چطور کسی که آش داغ نخورده، دهنش میسوزد؛ ولی میدانم قانون همزمانی خیلی کارها میکند.
22 آذر
روز چهارم
آدم باید لقمه رو اندازهی دهنش بگیره
تاپ و شورت ورزشی تنش کرده و طوری توی باشگاه دور میزند انگار سالهاست اهل ورزش است. نگاهی میاندازد به عضلات و سرسینه بعضیها که با دستگاه ورزش میکنند و بی اختیار به بازوهایش دست میکشد. چند روز بیشتر نیست اسم نوشته و باشگاه میآید. مربی از او خواسته قبل از تمرین با وزنه و دستگاه حتماً با او مشورت کند. همچنین روی معیار قد و وزن برای استفاده از وسایل تمرین، تاکید زیادی دارد. او حوصلهی تمرینهای مقدماتی را ندارد و آنها را نادیده میگیرد. به گرم کردن بدن قبل از ورزش بیاعتنایی میکند و آنها را لوسبازی میداند. تنها تصویر ذهنیاش عضلات ورزیده و گرهخوردهای است که به همین زودیها لازمشان دارد. به دستهایش پودر میزند؛ مستقیم میرود سراغ وزنهی 100 کیلویی؛ با دو دست آن را میچسبد؛ اندکی جابه جایش میکند و کمی از زمین بالاتر میبردش. کمرش صدای تقِ خفیفی میدهد و همانطور دولا روی وزنه میماند. حالا وزنه است که او را چسبیده و نمی گذارد قد راست کند.
23 آذر
روز پنجم
یه سال بخور نون و تره، صد سال بخور نون و کره
به خود ریاضت دادن، قناعت کردن و هر لذتی را به آینده موکول کردن. آیندهای که تصویر ما را در اوج کامیابی نشان میدهد. قدیمترها اینطور بود؛ اول جوانی، یک پیر جهاندیدهای سر راه سبز میشد و به زور چماق هم که شدهبود تجربههای خودش از زندگی را به خورد آدم میداد. دعوت به قناعت و شکیبایی می کرد و با ذکر حکایتی از گلستان یا بوستان حضرت سعدی، مخاطبش را متقاعد میکرد.
آن وقتها کمتر پیش میآمد که کسی یک شبه راه صد ساله طی کند؛ سطح زندگی مردم اغلب شبیه هم بود. این میان، فاصلهی سالهای خوردن نان و تره گاهی بسیار طولانیتر از رسیدن به نان و کره بود. خیلی وقتها هم در همان دورهی نان و ترهخوردن، طرف به عالم باقی میشتافت و کل صورت مسئله پاک میشد.
در این عصر و زمانه بدون قناعت، تکنولوژی و دنیای دیجیتال توانسته مثل «فر موجپز»* خیلیها را در زمان کوتاهی به نان و کره برساند. از طرف دیگر به جوانان توصیه میشود که تا فرصت جوانی هست بیاموزند، دنیا را بگردند و ببینند و تجربه کسب کنند. به پیران جهاندیده هم توصیه شده تا کسی از آنها نخواسته، تجربههایشان را رایگان در اختیار این و آن نگذارند و چه بسا که این روزها بیشتر، جوانها سبک زندگیشان را به پیران جهاندیده توصیه میکنند.
پینوشت: * فر موجپز: مایکروویو؛ دریابندری، نجف؛ آشپزی از سیر تا پیاز، نشر کارنامه.
24 آذر
روز ششم
دیزی پَن سیری رو که یه چارک گوشت بیریزی سر میره*
ظرف یا به قول دهخدا «باردان» هر آدمی گنجایشی دارد که به آن ظرفیت میگویند. ظرفیت وجود هر کس در طول عمر ممکن است متغیر باشد و بستگی به سبک زیست انسان، فرهنگی که در آن رشد کرده، بینش و نگاه او به هستی و غیره دارد.
«بیظرفیت»، «کمظرفیت» و «باظرفیت» برچسبهایی است که روی انسان میخورد و کیفیت و کمیت واکنش او را نسبت به جریان وقایع پیرامون نشان میدهد. بعضی ظرفیتی در حد کاسه دارند، زود سرریز میشوند. عدهای میانهاند، دنبال چرایی بودنشان، در این جهان پر تناقض و پارادوکس، سراغ معرفتی میروند که زندگی را بهتر بشناسند و به درک بهتری از آن برسند. کسانی هم ظرف وجودشان اقیانوسی عمیق است که اگر سنگی در آن بیفتد آب از آب تکان نمیخورد، آشفته نمیشوند.
نگاه صفر و صد یا سیاه و سفید به زندگی انسان را شکننده میکند جوری که ظرف وجودش به تلنگری سر میرود. مدام بین اوج و حضیض در نوسان است و به تعادل نمیرسد. نمیتواند ابهام زندگی را بپذیرد و به تضاد میافتد.
زندگی پر ابهام ما به عنوان انسان همیشه در معرض دگرگونی است. دوستی میگفت خوب است فکر کنیم همیشه گربهای پشت در منتظر است که با باز شدن در ناگهان بیرون بپرد یا به قول نظامی: «هر دم از این باغ بری میرسد».
پینوشت: شهری، جعفر؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
25 آذر
روز هفتم
برنج دون و رودرواسی، ثقل میاره
وسیلهای را به کسی قرض دادهایم، حالا که خودمان شدیداً به آن نیازمندیم خجالت میکشیم برویم از طرف پس بگیریم. حتی وقتی وسیله را میخواهند پس بدهند، در حالی که از ته دل خوشحالیم، ولی در ظاهر اصرار میکنیم که: به جان شما قابلتون رو نداره! بمونه. از شرایطی به جان آمده و اذیت میشویم ولی خلاف آن را ابراز میکنیم تا دل همه را به دست بیاوریم. دوست نداریم دل کسی را بشکنیم، ناچار دل ما میشکند. میدانیم معامله کردن با فلانی سرانجامی ناخوش دارد ولی تن به معامله میدهیم چون با او رودربایستی(رودرواسی) داریم.دوست داریم بخشنده و دست و دلباز به نظر برسیم. برای جلب محبت دیگران، به خودمان کم محلی میکنیم.
اینها مجموعهای از رفتارهای دوگانه است. رفتارهای دوگانه منجر به تظاهر، خودخوری و نشخوار ذهنی میشود. آنجایی که خواست واقعیمان را ابراز نکنیم، دچار خودسرزنشی خواهیمشد. هر چقدر به گرفتن تأیید بیشتر از دیگران نیازمند باشیم به میزان رفتارهای دوگانه هم افزوده میشود.
26 آذر
روز هشتم
هر چی تو دیگه تو چمچهس*
هر قدر فاصله رفتارهای ظاهری با باطن کمتر شود، عزت نفس بیشتری پیدا میکنیم. تمام اجزای وجودی انسان به نوعی وحدت و هماهنگی با هم میرسند. جدالهای درونی و خودسرزنشیها رنگ میبازند. انرژی ذهنی آدم حفظ میشود. فکر متمرکزتر شده، از نشخوار ذهنی دست برمیدارد. دوگانگی به حداقل میرسد. آدمهای اینچنینی به فطرت اصیل انسانی نزدیکترند. کنارشان حس امنیت میکنیم. صریحند مثل بچهها که هر چه در دل دارند همان را نشان میدهند. اینها کیمیا هستد، هر جا پا بگذارند مس وجود دیگران را طلا میکنند. بگذریم که تلاش ما در دنیای امروز تربیت کردن آدمهایی است که با پیچیدگیهای رفتاری جذابتر به نظر برسند.
پینوشت: چمچه*: ملاقه، کفگیر، قاشق بزرگ؛ جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
27 آذر
روز نهم
تره خریدم قاتق نونم بشه، قاتل جونم شد
گاهی با تمام زحمتی که برای بردن باری به مقصد میکشیم، نتیجه بر خلاف انتظار ما میشود. به کسی اطمینان بیچون و چرا میکنیم و برای پرورشش میکوشیم؛ برایش برنامهها داریم و رویاها میبافیم؛ ولی تلاش ما ثمر دیگری میدهد. گل کاشتهایم و خار برداشت میکنیم. احساس میکنیم از اول هم سر رشتهی کارها در دست ما نبوده. حس یأس و ناامیدی گریبانمان را میگیرد. نسبت به سعیمان دچار تردید میشویم. ولی مدتی که گذشت تجربه مرهمی میشود بر زخمهای ناکامی ما.
پینوشت: جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
28 آذر
روز دهم
آشپز که دوتا شد آش یا شوره یا بینمکه
اگر آدم تکروی هستیم برای یک بار هم که شده در کاری گروهی مشارکت کنیم. ببینیم احترام به نظر دیگران، حتّی اگر مخالف آن باشیم، یعنی چه؟ ما کمتر برای کار گروهی آموزش دیدهایم. فکر میکنیم تنهایی از پس همهی کارها برمیآییم. حوصله دردسر نداریم. در صورتی که بازیهای تیمی برای این جالبند که یک بازیکن برای بازیکن دیگر فرصت گلزدن فراهم میکند. آن تیمی بهتر بازی میکند که اعضایش هماهنگتر عمل کنند. قبلترها آشپزها همدیگر را قبول نداشتند؛ با هم مشورت نمیکردند. نتیجه هم یا شور بود یا بینمک یعنی صفر و صد بود. میانه و تعادل نداشت. امروزه طعم کار گروهی را چشیدهایم. تنها نجات راه جمعی است، باور نمیکنید؟ امتحان کنیم، کمی کار تیمی ضرر ندارد که!
29 آذر
روز یازدهم
یه پول جیگرک سفره قلمکار نمیخواد
چه اتفاقی درون ما میافتد که با نیش زبان به روح و روان آدمها زخم میزنیم؟ هر چه را ارزشمند است بیقدر و بیمایه نشان میدهیم. این درست که کنایه، سخن را موجز و مختصر میکند؛ ولی اگر کنایه زنی و ریشخند کردن دیگران برای ما عادی و عادت شود، مدام بقیه را آماج تیرهای طعنه کرده و آنها در حضور ما احساس راحتی و امنیت کمتری میکنند. یاد ما باشد زندگی به امیدهای کوچک بند است.
پینوشت: جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
30 آذر
روز دوازدهم
اگه پی داشتم و پیاز، کماجدون همسایهاَم میگرفتم، یه خوردهم آرت و نمک قرض میکردم یه اشکنه خوبی میپختم!*
مولوی در دفتر دوم مثنوی داستانکی به شعر در وصف حال کسانی دارد که فرصتهای زندگی را نمیبینند. یا افسوس دیروز را میخورند یا مدام در سیاحت افقهای دورند. آنها که با اگرتراشی، میان گذشته و آینده، مثل پاندول ساعت در نوسانند و نسخهای برای زمان حال ندارند:
آن غریبی خانه میجست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بُدی
پهلوی من مر تورا مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
در رسیدی میهمان روزی تو را
هم بیاسودی اگر بودیت جا
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
پینوشت: پی* یا پیه: روغن، کماجدان: دیگچهای در و دستهدار، آرت: آرد؛ جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
1 دی
روز سیزدهم
کفگیرش به ته دیگ خورده
آس و پاس شده. دیگر یک شاهی هم ته جیبش نیست. گفتیم: گنج قارون نیست که هرچه از آن برداری آخ هم نگوید. وقتی به خودت میایی که هم خودت و هم همهی ما را به خاک سیاه نشاندهای. به خرجش نرفت که نرفت. همهاش را رفت و خرج اتینا کرد. فکر کرد حاتم طاییست. چه میگفت سعدی؟! «از خود بزرگ همّتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟» به گمانم خواست سری میان سرها درآورد ولی سرش به سنگ خورد.
2دی
روز چهاردهم
ده من کره بخوره گوشهی لبش چرب نمیشه
پنهانکاری با اضطراب و هیجان همراه است. گاهی آدمها برای تجربهی هیجان بیشتر، مخفیکاری میکنند. موضوعات ساده برای آنها کسالتآور است. بنابراین با پنهانکاری مثل وارد شدن به یک بازی مهیج، سرگرم میشوند. اینها لذت اضطراب را میبرند. به لذتش که معتاد شوند، دیگر مقدار هیجان و اضطراب قبلی راضیشان نمیکند. پس اندازهاش را بالا میبرند.
البته پنهانکاری تا اندازهای نیاز است که آدم را از بعضی شرایط مخاطرهآمیز زندگی حفظ کند؛ ولی بیشتر از حدش به سلامت روح و روان فرد آسیبهای جدی میزند. کسی که آسیب دیده میتواند آسیب هم بزند. کسانی را میشناسیم که تقریباً همیشه هویت مجازی دارند. در سایه زندگی میکنند. زندگیهای موازی دارند. چنان بازیگران حرفهای هستند که گاهی فقط مرگ میتواند پرده از اسرار زندگی آنها بردارد. حالا چرا تا مرگ؟ این بار وقتی سعی در پنهان کردن موضوعی داشتیم خوب است از خودمان دلیل مخفیکاریمان را بپرسیم که دنبال لذتش هستیم یا دنبال حس امنیت.
پینوشت: انتخاب ضربالمثل از جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
3دی
روز پانزدهم
قیمه دُرُس کنم، باجی بدش میاد، قرمه سبزی دُرُس کنم، گلینباجی بدش میاد
آخ آخ! بلاتکلیفی اعصاب آدم را خرد میکند، مخصوصاً جمله معروف « برام فرقی نمیکنه». از خود میپرسید: مگر میشود دو موقعیت، عین هم، وجود داشته و فرقی بینشان نباشد؟؟
مmیپرسید: ناهار چی بپزم؟ جواب میدهند: هر چی خودت خواستی. دو لباس برای مهمانی برمیدارید با دو مدل و دو رنگ متفاوت. کدوم رو بپوشم به نظرت؟ نمیدونم، هر دو بهت میان. کجا بریم؟ هر جا تو بری، هر چی تو بخوای، هر وقت تو بگی و … . همین؟!
بعضیها از انتخاب فراریند. هنگام برگزیدن، دچار اضطراب زیادی میشوند. ترجیح میدهند کس دیگری برایشان انتخاب کند. کاش همینجا تمام میشد! بعد از اینکه به جایشان انتخاب کردید، دو حالت اتفاق میافتد: یا انتخاب شما را بیچون و چرا میپذیرند و از خودشان سلب مسؤلیت میکنند یا بعد با عیب و ایراد گرفتنشان از نتیجه، شما از کرده پشیمان میشوید. با ردیف کردن معایب، نشان میدهند انتخاب شما یک پول سیاه هم نمیارزد.
از هر دو طرف که به آن نگاه کنید دردسر است. گروه اول با انتخاب نکردن، در زمان، انرژی و حس مسؤلیت پذیری صرفهجویی میکنند. نظر شما را صد در صد میپذیرند و بار را روی دوشتان میگذارند. گروه دوم با پرهیز از انتخاب، پی کسی میگردند که او را مقصر هر مشکل احتمالی کنند.
چه باید کرد؟ با محدود کردن تعداد گزینههای قابل انتخاب، موضوع را سادهتر میکنیم. ذهن کمتر گیج میشود. موارد محدودتری را بررسی میکند و زودتر به نتیجه میرسد. اگر بخواهیم به کسی در پذیرش نتیجه انتخابش کمک کنیم بهتر است به او نشان دهیم انتخابش برای ما قابل احترام است؛ البتّه نه همیشه، زیرا گاهی انتخابهای بیجا و فکر نشده زندگی اطرافیان را به شدت زیر و رو میکند.
پینوشت: ضربالمثل از جعفر شهری؛ قند و نمک: ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
4 دی
روز شانزدهم
کباب پخته نگردد مگر به گردیدن
بخشی از رشد روانی و ذهنی انسان به تضادهایش گره خورده با این که او به هر شکل ممکن، سعی میکند از آنها بگریزد.
بخشی از تضادها ذاتیاند: تضاد سیری با گرسنگی، سرما با گرما، دوری با نزدیکی، تولد با مرگ، سیاهی با سفیدی و غیره. این تضادها باعث شده انسان با غلبه بر آنها، کیفیت بخش مادی زندگیاش را رشد دهد. از امکانات رفاهی و آسایش بیشتری برخوردار شود. این تضادها اگر رفع نشوند، باعث بیماری یا از بین رفتن جسم میشوند.
بخش دیگری از تضادها مربوط به روان آدم است: تضاد دوستی با دشمنی، خساست با بخشندگی، عشق با تنفر، صداقت با دورویی و بسیاری مانند اینها. تضادهای روان میتوانند آدم را افسرده کنند.
بخش سوم، تضادهای ذهن است. نوعی از تضاد که در نگاه آدم به هستی جا گرفته. مثل نگاهی که تمام هستی را یک کل منسجم میبیند با نگاهی که همه اجزا را جدا از هم و بیربط میداند. این تضادها باعث درگیری با مفاهیم زندگی میشوند.
زندگی بدون تضاد غیر قابل تصور است، بدون سردی، بدون شادی، بدون هیجان، بدون… آن وقت اصلاً ما توی این دنیا چه میکردیم؟
تضادها بخشهای نآزموده و نابلد انسان را رونمایی میکنند. خامی گل وجود انسان در جوارشان حرارت میبیند و محکمتر میشود. انسان نمیتواند تضادها را نابود کند ولی میتواند با شناخت بیشتر خودش و کنترل کردن تضادها، برای رشد و تکامل شخصیتیاش از آنها بهره ببرد.
مولوی میگوید: تا ز آتش میگریزی ترش و خامی چون خمیر.
5دی
روز هفدهم
ماست به دهانش مایه زدهاند
از وقتی رسیده یک بند دارد حرف میزند. صدایش را بالا و پایین میبرد و تهدید کنان میگوید: فکر کرده میذارم هر کاری دلش میخواد بکنه.
میگویم: اینا رو به خودشم گفتی؟
کمی مکث میکند و میگوید: نه بابا! تو دلم گفتم.
«تو دل گفتن»، این کاری است که با خودش میکند، جایی که باید حرف بزند، سکوت میکند. تا حالا چند بار برای هر کدام از ما این وضع پیش آمده باشد خوب است؟
چرا به وقتش دهن ما به گفتن باز نمیشود؛ امّا بعد، در خلوت، برای طرف شاخ و شانه میکشیم؟
یکی میگویدکه انگار دهنم را مهر کرده بودند؛ دیگری از ترس صدایش بند میآید. بعضیها نگرانند که دهانشان بیموقع باز شود و چیزهایی بگویند که بعداً نتوانند جمعش کنند. عدهای هم سربزنگاه آنقدر ذهنشان از کار میافتد که تازه بعد یادشان میآید حرف دلشان واقعاً چه بوده. این طوری است که قید حرف بموقع را هم میزنند.
سکوت سرشار از ناگفتههاست*
کدام سکوت؟ هر دو یک انبان حرف برای گفتن دارند ولی سکوت یکی عین نگفتههایش پر از اشاره و معنی است. دیگری اما نگفتنیها استخوان در گلویش میشود. سکوتش از سر رضا نیست. برای همین، بس که نمیگوید غمباد میگیرد.
پینوشت*: برگرفته از آلبومی به همین نام از احمد شاملو؛ آهنگساز: بابک بیات؛ 1362
6 دی
روز هجدهم
خودشو نخود هر آش کرده
دل درد میگیرید، هر قدر هم بگویم باور نمیکنید !
هر کسی که دستی بر آتش آشپزی دارد میداند که نخود لوبیای آش را قبل از پختن خیس میکنند که به اصطلاح نفخش را بگیرند. 2 ، 3 بار هم آبش برای محکم کاری عوض میشود. جوری خیس میخورد که اگر کمی بین دو انگشت فشارش بدهید پوستش در میآید.
آش را بار میگذاریم. همه اجزای آن در هماهنگی با هم جوش میخوردند. آش دارد قوام پیدا میکند که ناگهان نخود خیس نخوردهای که معلوم نیست از کجا پیدا شده، میپرد وسط دیگ آش در حال جوش. نخودهای دیگر همزمان با هم میپزند و از خامی در میآیند اما امان از آن یک دانه نخود که تازه از راه رسیده و نمیداند قضیه از چه قرار است! خودش را قاطی هر آشی میکند و حالا حالاها پخته نمیشود که هیچ، اگر هم خورده شود سر دل میماند.
تجربهی نخود هر آشی شدن
چند وقت پیش با دوستی در بارهی فیلم صحبت میکردیم. تقریباً آخرهای حرفمان بودیم که آشنایی بدون این که در جریان گفتوگوی ما باشد، پرید وسط بحث ما. هر دو خجالت کشیدیم حرفش را قطع کنیم. ناچار سکوت کردیم تا آنچه میگفت تمام شود.
نخود هر آشی شوندهها به خودشان سخت نمیگیرند. از هر جای موضوع میتوانند شیرجه بزنند وسطش. با تخصص و بیتخصص، حرفی برای گفتن دارند. اصلاً به آنها چه که اظهار نظرشان ربطی به موضوع ندارد؟
تجربه نخود هر آش شدن برای بعضی از ما پیش آمده. خجالت ندارد که! فقط بیمقدمه و دست و رو نشسته، بیاجازه، خودمان را وارد ماجرایی کردهایم. حالا اگر کسی حضور ما را هضم نمیکند عرق نعنایی چیزی بخورد.
7 دی
روز نوزدهم
پیاز داغش را زیاد کردن
بچه دبستانی بودم که وقت برگشتن به خانه، موقع رد شدن از خیابان ماشینی به من زد. پای چپم مختصری آسیب دید. راننده من را به بیمارستان رساند و زخم پا را بخیه زدند. شاهدان تصادف یا همان همسایهها، داستان را با چنان شاخ و برگی برای خانوادهام تعریف کرده بودند که تا به خانه برسم درخت تناوری بود. اهل خانه کم مانده بود برایم مراسم ترحیم بگیرند. مادرم باور نمیکرد زندهام. تا چند شب هر وقت از خواب میپریدم میدیدم بالای سرم نشسته و اشک میریزد. با این که از دیدن حال مادرم گریهام میگرفت ولی خوبیاش این بود که تا یک هفته خانه خوابیدم، حسابی لوسم کردند و به من یکی که خوش گذشت.
پیاز داغ و خبر
بعضیها استعداد تمام و کمالی دارند تا حاشیههای هر موضوع کوچک و معمولی را بسیار پر رنگتر از اصل ماجرا نشان دهند. تخیلشان چنان پر قدرت صحنهسازی میکند که آدم گاهی به حافظه خودش هم شک میکند. تعریف میکنند و از زبان بدن هم کمک میگیرند. دیگران را دور خودشان جمع کرده و سرگرمشان میکنند.
رسانههای خبری از این ویژگی سود میجویند. توی دنیا میچرخند و خبر میچینند. دامنهی خبر را گسترش میدهند تا حدی که به اندازه یک برنامه زمان ببرد و وقت مخاطب را پر کند. ما هم گاهی برای کش دادن صحبت از این ویژگی سود میبریم. مخصوصاً در آغاز ارتباط برای آن که توجه مخاطب را از دست ندهیم داستان سرایی میکنیم. حتّی در مورد موضوع سادهای مثل آب وهوا، با نقل داستانهای کمتر مرتبط با آن، کلاممان شنیدنیتر میشود. در تمرینهای نوشتن، پیاز داغ کلمهها و جملهها را زیاد کرده و مطلب را بسط میدهیم. از کلمه به جمله و از جمله به یک بند میرسیم. خلاصه تخیل ما چه هنرها در آستین دارد!
8 دی
روز بیستم
از هول هلیم افتاد توی دیگ
هر وقت آزمون صبر و حوصله از کسی خواستید بگیرید، دیگ «هلیم» یا «حلیم» را جلوش بگذارید تا صبح هم بزند. چنان هم بزند که ته نگیرد و گندمها حل بشوند. نگران «ح» یا «ه»اش هم نباشید، هر دو شکل این کلمه در فرهنگ لغات آمده. هر کس هم به املایش ایراد گرفت، دستش را بگیرید ببرید دم واژهیاب خودش صحت و سقم کلمه را پیدا کند.
کجا بودیم؟ آها! موضوع ارتباط حلیم با صبر و بردباری بود. دیده و خوردهاید که؟! نوعی هریسه که از گوشت و گندم درست میشود. این دو روی آتش ملایم به پختگی میرسند. چنان در هم میآمیزند که یکی را از دیگری نمیشود تشخیص داد. همه چیز یک طرف آن روغن و دارچین روی حلیم هم یک طرف. بعضی با نمک میخورند و بعضی با شکر. میگویید حلیم از کجا بیاورید بدهید کسی هم بزند؟ کاری ندارد. نگران نباشید، قدم به قدم با هم پیش میرویم تا اسباب امتحان را فراهم کنیم.
حلیم پزان
10، 15 کیلو گندم بخرید. قرار است اهالی محل را حلیم بدهید. کسی که صبرش را محک میزنید، در حقیقت به محلهای امتحان پس میدهد. برگردیم سر گندم، خوب پاکش کنید تا سنگ و ریگ نداشته باشد. بعد آن را توی تشت یا لگن بزرگی بریزید و خوب با آب بشوییدش. روی گندمهای شسته شده آب بریزید بگذارید تا فردا خیس بخورد. یکی دو بار آبش را عوض کنید. 4 ، 5 کیلو گوشت باب میلتان(گوسفند، گوساله، بوقلمون،…) بگیرید. تکههای متوسط کنید بگذارید بپزد. آخر پخت کمی نمک به آب گوشت اضافه کنید. گوشت را ریش ریش کنید و کنار بگذارید.
در دیگ بزرگ امتحان آب بریزید و آن را روی اجاق بگذارید. جوش که آمد گندمها را داخلش ریخته، بگذارید بپزند.گندم که پخت گوشت را اضافه کنید. با تخماق یا گوشتکوب، مخلوط گوشت و گندم را بکوبید. به آن کمی نمک و کمی روغن اضافه کنید. کار شما تمام شده، حالا کفگیر چوبی بزرگی بدهید دست آن بنده خدا تا صبح حلیمتان را هم بزند. خودتان هم تخت بگیرید بخوابید.
سخن آخر
سخن آخر این که حلیم داغ است. آرامش و وقارتان را حفظ کنید، ناسلامتی دارید نتیجه آزمون را بررسی میکنید. حلیم را در ظرف کشیده رویش دارچین و کمی کنجد و شکر بپاشید. روغن یا کره را داغ کنید و روی آن بدهید. عین یک تابلوی نقاشی آبستره! ژست سرآشپزها را به خود بگیرید. یک قاشق از حلیم بخورید و مزه مزهکنان به افقی دور زل بزنید. عجله نکنید. دور و بر که خلوت شد خودتان را در دیگ حلیم غرق کنید.
9دی
روز بیستویکم
یه نون بخور صد نون خیر کن
«برو خدا رو شکر کن همه چیز به خیر گذشت.»
همیشه که نباید اتفاق بدی بیفتد ولی هر وقت هم پیشامد بدی رخ میدهد با این جمله یادمان میاندازند که چقدر باید قدردان شرایط موجود باشیم. چرا؟ چون اوضاع میتوانست از این هم خیلی بدتر باشد. خوب، برای داشتههایمان شکر میکنیم، تمام! نه دیگر، نشد. بعدش شکرانه میدهیم. چه شکرانهای؟ از هر چه در توان داریم، چیزی به رسم هدیه به این و آن میبخشیم تا دیگران را نیز در احساس خرسندی خود از شرایط موجود سهیم کنیم.
10 دی
روز بیستودوم
این لقمه واسه دهنت زیادیه
آدم است و آرزوهای دور و درازش. میتواند آرزوهای منطقی و غیرمنطقی داشتهباشد، از تحصیلات، ازدواج، شغل، فرزند، خانه و امکانات آسایش و رفاه گرفته تا سفر به مریخ و مشتری. آرزو کردن که عیب نیست، مثل کشیدن طرح اولیه یک نقاشی است. مایستر اکهارت میگوید: وقتی روح انسان آرزومند تجربهای است، تصویری از آن را پیش روی شخص میافکند و به درون تصویر میخزد. این طرح میتواند واقعگرایانه یا خیالی باشد. سقفی بالای سر رویاهای انسان نیست که محدودش کند. در جهان آرزوهای بیدر و پیکر لقمهها میتوانند برای دهان زیادی بزرگ باشند و به کسی هم ضرری نرسد. برای همین بعضیها بهقدری در دنیای تخیلات ذهنی خود خوشند که ترجیح میدهند به عالم واقعیت برنگردند.
لقمههای بزرگ
در عالم واقع، تناسب بین تواناییها و انتخابها شرط رسیدن به هدف است. امکان دارد برای دل خودتان، در سن هفتاد سالگی، در رشته جراحی مغز و اعصاب فارغالتحصیل شوید ولی در این شرایط نمیتوانید تازه شروع به کسب تجربه کنید. در زندگی خیلی از ما پیش آمده مسؤلیتی را پذیرفتیم که خارج از توان حقیقی ما بود، حال از سر جاهطلبی یا از رودربایستی، لقمهای بزرگ برداشتیم که توان فروبردنش را نداشتیم. از طرف دیگر تا تجربه نکنیم چطور به شناخت ظرفیتهای وجودمان پی ببریم، به قول ارسطو «زندگی نیازموده ارزش زیستن ندارد.»
پینوشت: نقلقولها از کتاب راه هنرمند؛ نویسنده: جولیا کامرون؛ مترجم: گیتی خوشدل؛ چاپ بیستوپنجم، انتشارات پیکان.
11 دی
روز بیستوسوم
مث نون ساجی میمونه، نه پشتش معلومه نه روش*
نان ساجی خوردید؟ نخوردید؟! امتحانش کنید. توی شهر که گیر نمیآید؛ مگر این که اسبابش را بخرید و در خانه خودتان بپزید. بروید توی دهی، روستایی یا میان عشایر که نان ساجی میپزند و بیدردسر از آنها تهیه کنید.
دوستی داشتیم پیچیده، مرز شوخی و جدیش معلوم نبود که هیچ، راست و دروغ حرفهایش را هم نمیشد فهمید. حرفهای غیرمنطقی را جوری میگفت که باورمان میشد. بلاخره هم پینبردیم کی خوشحال بود و کی ناراحت. بعضی وقتها این پیچیدگیها فرصت واکنش مناسب و بهموقع را از آدم میگرفت. ذهن داشت پیش خودش درست یا غلط بودن موضوع را بررسی میکرد و مغز مردد بود چه دستوری صادر کند.
دقت کردید که بزرگسالان کودکان را برای صداقتشان تحسین کرده، آرزو میکنند کاش به صفا و صمیمیت بچگی برگردند ولی خود، در عمل پیچیده رفتار کردن را به آنها یاد میدهند. کمی پیچیدگی، مثل کمی نمک که به غذا طعم میدهد، رفتار انسان را جذابتر میکند. این زیادهاش است که دل را میزند. آدمها میشوند مثل نان ساجی که پشت و رویش معلوم نیست.
پینوشت: جعفر شهری؛ کتاب: قند و نمک، ضربالمثلهای تهرانی(به زبان محاوره)، انتشارات معین، چاپ ششم، 1384.
ساج*: ظرفی شبیه سینی، گرد و کمی گود، از آهن ضخیم یا چدن که برای پخت نان استفاده میشود.
12 دی
روز بیستوچهارم
با حلوا حلوا حلوا، دهن شیرین نمیشه
هی میگویید: حلوا، حلوا، حلوا! دل آدم خوب غش میرود بس که حرفش را میزنید. شما فقط قبول کنید برای ما حلوا بپزید تا به یک چشم به همزدن وسایل پختنش را آماده کنیم.
با گفتن «من آنم که رستم بود پهلوان» که پهلوان نمیشوید. کافی است اجاق را روشن کنید و دست به کار شوید. به قول شاهین کلانتری در کتاب شاهراه تأثیرگذاری، «تنها چیزی که باید از آن بترسیم، شروع نکردن است. هر قدر دیرتر آغاز کنیم، وسواس شروع کار سختتر میشود.» لابد بهانه آورده، میگویید که حسش نیست و بیانگیزهاید؛ کلانتری میگوید: «شروع کردن انرژی و انگیزه نمیخواهد، حتّی امکانات هم نمیخواهد. اینها چیزهایی هستند که پس از آغاز کردن به دست میآیند، نه پیش از آن.»
پس بهانه نمیآورید، میرویم توی آشپزخانه و حلوا را از کلمه به یک دیس ترحلوا تبدیل میکنیم.
13 دی
روز بیستوپنجم
بوی کباب شنف، رف دید خر داغ میکنن!*
اصل ماجرا چیست؟
بعضی وقتها چنان گول ظاهر موضوعی را میخوریم که تا بجنبیم و به اصل قضیه بپردازیم تمام شده و رفته پی کارش. داستان خر صوفی در دفتر دوم مثنوی مولوی بیشباهت به این موضوع نیست. خلاصه داستان این است که صوفی مسافری به خانقاهی میرسد. خرش را با دست خود تیمار میکند و مراقبت از آن را به خادم خانقاه میسپارد. صوفیان فقیر خانقاه، خر صوفی را پنهان از او میفروشند؛ مهمانی میدهند و به صوفی مهربانی و خوشخدمتی میکنند. مسافر خسته هم، که لطف و دلجویی صوفیان به مذاقش شیرین آمده، همراه آنان میخورد و تا سحر پایکوبی و دستافشانی میکند؛ دم به دمشان داده و «خر برفت و خر برفت» سر میدهد.
دم صبح، صوفیها با او خداحافظی میکنند و هر کدام به راهی میروند. صوفی به آخور میرود و اثری از خرش نمیبیند. سراغ خادم میرود و خرش را میخواهد. خادم تعریف میکند که چهطور صوفیها به او حمله کرده و خر را از او میگیرند. مرد میگوید که چرا خادم او را خبر نکرده تا مانعشان شود. خادم قسم میخوردکه بارها آمده خبرش کند ولی او را دیده که از بقیه بیشتر آواز خر برفت سر داده و دستافشانی میکند. خادم فکر کرده لابد صوفی خود از موضوع خر باخبر بوده و به آن رضایت داشتهاست.
خلاصه گاهی پیش میآید که ظاهر فریبنده موضوعی چشم ما را به روی حقیقت میبندد و تا به خود بیاییم، خر را بردهاند.
پینوشت: شنف: شنفت، شنید؛ رف: رفت.
14 دی
روز بیستو ششم
از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردن
جزئیات چقدر برای شما مهم است؟
برای بعضیها تا واو به واو موضوع را تعریف نکنی خیالشان راحت نمیشود. جزئیات پیش پا افتاده برای عدهای ملالآور و کسلکننده، ولی برای جزئینگرها مثل خشتهای بناییست که ترجیح میدهند خودشان آن را بچینند. اینها از جزء به کل میرسند. چشم و گوششان مثل دوربین فیلمبرداری عمل میکند. گاه ریزترین نکتههایی را تعریف میکنند که عمراً کسی به آنها توجه کند.
داستانهای کارآگاهی از قبیل خانم «مارپل»، «هرکول پوآرو»، «شرلوک هلمز» و غیره اشاره میکنند که نشانههایی به ظاهر بیاهمیت چطور در حل معمای قتل به کمک شخصیت اصلی داستان میآیند. در جلد 1 کتاب «جنگ و صلح»، تولستوی مرحوم چنان کرکهای ظریف بالای لب «پرنسس بالکونسکایای» جوان را با دقت و ظرافت توصیف میکند که آدم به فکر میافتد هیچ جزئیاتی را از نظر دور نکند. .
راستی سیر، تره، والک یا پیاز از تیرۀ نرگسیان و زیرخانوادۀ پیازیاناند. تفاوتشان هم که از زمین تا آسمان نیست. به نظر شما، چطور این همه کمیّت را در این ضربالمثل، مابین سیر تا پیاز، کاشتهاند؟
پینوشت: خانم مارپل و هرکول پوآرو؛ نوشته آگاتا کریستی؛ 1890- 1976.
شرلوک هلمز؛ نوشته آرتور کانن دویل؛ 1895- 1930.
15 دی
روز بیستو هفتم
نونت تو روغنه
بیبرو برگرد به آن اعتقاد دارد. میگوید: بَبَم! ما رو میبینی اینقدر عمر کردیم، واسه اینه که روغن نباتی نخوردیم. الآن همهتون بچه روغن نباتی هستین، تا دماغتون رو بگیرن جونتون درمیاد. ما روغن حیوانی خوردیم. روغن نبود که دوا بود! خودم یکیش، از اینور میزاییدم از اونور یه کاسه روغن حیوانی داغ میکردم ، توش نون خرد میکردم، سرپا میخوردم و به کار و زندگیم میرسیدم؛ انگار نه انگار بچه تو شیکمم بوده. همه که وسعشون نمیرسید بخرن. هر کی دستش به دهنش میرسید و کسب و کار درست حسابی داشت، روغن حیوانی تو خونهاش پیدا میشد. اون موقعها بهش میگفتیم روغن زرد، حالا میگن روغن حیوانی.
مادرجان به یاد آن وقتها گاهی هوس میکند نانش در روغن باشد، ولی به محض خوردن، فشار خونش بالا میرود؛ صورتش سرخ شده و چشمهایش خون میافتد. قرص زیرزبانی میگذارد و در حالیکه درونش آشوب است میگوید: نمیدونم چم شده؟ قدیما یه کاسه روغن حیوانی رو سر میکشیدم و آخ هم نمیگفتم. روغنم روغنای قدیم. نکنه یه چیزی به این روغنه زدن که که حال من رو خراب میکنه؟!
16 دی
روز بیستو هشتم
کاچی به از هیچی
بهبه! باز هم یکی بچهدار شده.
تا خبر میشدیم کسی زاییده، کلی خوشحال میشدیم. خوب، بچهی نوزاد توی خانواده و فامیل حکم عروسک را داشت. دست به دست میشد و آدمهای همیشه جدی، یخ جدیتشان در گرمای حضور بچهی کوچک آب میشد. کودک درون بزرگترها، بیشتر خودش را نشان میداد. همه با بچه سرگرم میشدند. برای همین بود میگفتند که توی هر خانهای که بچهی کوچکی باشد، خبری از غیبت کردن نیست، حالا نه این که اصلاً خبری نباشد! همه آنقدر به بچه مشغول بودند که نمیفهمیدند زمان چطور میگذشت و وقت نمیشد توی زندگی بقیه سرک بکشند.
این درست که تولد چیز مهمی بود؛ امّا «کاچی»هم اهمیت زیادی داشت. تا چلّه زائو، چند بار برایش کاچی میپختند که تنش قوت بگیرد و بتواند عهدهدار وظایف مادری شود.
هر منطقه بنا به سنتهای خودش کاچی پخته و میپزد. کاچی را در اندازه زیاد میپختند تا به همه برسد. معمولش این بود که مقداری آرد(گندم یا آرد برنج) را تفت میدادند. کمی که بوی خامیاش میرفت، روغن حیوانی فراوان در آن میریختند و 4 زیره(زیرۀ سبز، سیاه، بادیان و تخم شوید) و زردچوبه اضافه کرده و کمی تفت میدادند. شربت گرم شکر همراه با هل و گلاب رویش میریختند و هممیزدند تا کمی قوام پیدا میکرد. آخر سر، زعفران آبکرده اضافه میشد و 10 دقیقه که میجوشید، آماده خوردن بود.
کاچی گرم، رنگش روشنتر از حلوا بود. شل و روان، که میشد مثل آش و سوپ با قاشق بخوری. رویش یک بند انگشت روغن و مزهاش کمشیرین بود. بعضیها کاچی را با شیره و عسل و کسانی هم با کمی نمک میل میکردند. ما که نزاییده بودیم، دور و بر بستر زائو میپلکیدیم تا یکی، یک پیاله کاچی به ما بدهد. فرقی نداشت زن باشی یا مرد، همه با زن زائو همذات پنداری کرده و کاچی لازم داشتیم تا نیروی از دست رفته را بهدست آوریم.
همانطور که تا آدمی نمیمرد، به آن صورت مردم حلوا درست نمیکردند، تا زنی هم نمیزایید، کسی کاچی نمیپخت. انگار یکجورهایی بزرگداشت زندگی و مرگ با کاچی و حلوا همراه بوده و هست. حلوا هنوز هم از ارکان مجالس عزا و واجبات مراسم سوگواری است ولی کاچی وضعش فرق کرده.
این روزها نظرات دربارۀ خوردن یا نخوردن کاچی بعد از زایمان، بسته به فرهنگ و باور خانوادههای ایرانی، متفاوت است. از طرفی زنهای امروزی میخواهند بلافاصله بعد از زایمان به تناسب اندام قبل از بارداری برگردند و برای همین، در خانوادههای مدرن ممکن است کسی اسم کاچی را نشنیده باشد.
پیامد
بچهها موجودات شگفتانگیزیاند که زندگی آدم بزرگها را روشن میکنند چه با کاچی چه بیآن، ولی با کاچی زندگی روشنتر و طعمش شیرینتر میشود. راستی شما کاچی را چطور میپزید و میخورید؟
17 دی
روز بیستونهم
خربزه خوردی، پای لرزش بنشین
نخیر! از دوربرگردان خبری نیست. این جاده یکطرفه است و فقط باید جلو رفت.
توجه کردید وقت رانندگی توی جاده، فقط کافی است جای درست نپیچیم و مجبور شویم مسیر را تا تهاش برویم؟
بارها به خود گفتهایم که اگر به گذشته برمیگشتیم، این کار را نمیکردیم، آن حرف را نمیزدیم؛ بیشتر میدیدیم و میشنیدیم؛ کمی چاشنی آهستگی به زندگی اضافه میکردیم. البته این حس زمانی به سراغ آدم میآید که گاف بزرگی توی زندگی بدهد. حالا با تجربۀ زیسته، یاد اشتباههایش میافتد و حس ندامت او را به فکر فرو میبرد.
ریسکپذیری آدمها کم و زیاد دارد. بعضیها آدم لحظهاند، درجا تصمیم میگیرند و عمل میکنند. اینها 2 گروهاند: یا پای انتخابشان ایستاده و مسؤلیت آن را میپذیرند، یا انتخاب کرده و بار مسؤلیت را به دوش دیگران میاندازند. خلاصه که یکی باید باشد تقصیر آنها را گردن بگیرد.
شما جزو کدام یکی هستید، پای لرز خربزهای که خوردهاید مینشینید، حتّی اگر در حال مردن باشید؟
18 دی
روز سیام
این حرفا کشکه
تلویزیون را روشن میکنم. تصمیم گرفتم روزی یک بار در جریان اخبار ایران و جهان باشم. به صورت و حالت مجری موقع خواندن خبر دقت میکنم. سعی میکند صورتش بیعکسالعمل بماند. جایی را با بمب منفجر کرده و آدمهای زیادی مردهاند. مجری، آمار کشتهها را با هیجانی که سعی در کنترلش دارد، اعلام میکند. هر چه آدمهای بیشتری آسیب ببینند، مجری خبرهای بیشتری برای خواندن و لرزاندن دل مردم دارد.
چند سال است گوش ما از اخبار جنگ و مرگ و بیپناهی جنگزدگان دچار تروما شده. گاهی ترجیح میدهد کر و کور شود. اخبارگو از مهمان برنامه که تحلیلگر مسائل سیاسی است میخواهد نظرش را دربارهی این کشت و کشتارها بفرماید. کارشناس میفرماید که درست، حق با مهاجم است ولی خوب کشته و زخمیها و بیخانومان شدهها هم گناه دارند. تا ته حرفش را گوش میدهم و نمیدانم این تحلیلها را از کجایش درمیآورد. حرفهایی که از بس مفتاند، شبیه جوکهای دوزاریاند. تلخ میشوم. از خیر شنیدن همین یک دفعه هم میگذرم.
آدمها دارند آن روی دیگرشان را نشان میدهند. یاد فیلمهای خونآشامی میافتم، راست راست راه میرفتند و تشنهشان که میشد، دندان بر گلوی یک بختبرگشتهای فرو میبردند و عطش خود را فرو مینشاندند. خونآشامان امروزی با کت و شلوار، یقههای سفید، علم و تکنولوژی آراستهاند. طرح لبخندشان اصلاح شده و تشنه که میشوند خون را در جام مینوشند و به سمت دوربین لبخند میزنند.
19 دی
روز سیویکم
نه چندان بخور کز دهانت برآید/ نه چندان که از ضعف جانت درآید
یک وقت معدهتان کج نشود!
سعدی در باب سوم گلستان در فضیلت قناعت، حکایت کوتاهی نقل میکند. حکیمی به پسرش دربارهی پرخوری هشدار داده و آن را باعث بیماری می داند. از آنجا که بچهها برای عقاید والدینشان تره خرد نمیکنند، پسر در جواب پدر میگوید که گرسنگی آدم را میکشد و حتماً بابایش سخن زیرکان را نشنیده که گفتهاند: سیر بمیری بهتر است تا گرسنگی بکشی.
«پدر بزرگوار» نگاهی به «پسر عزیزوار» کرده و میگوید: پسر عزیزوار، تعادل شرط تناسب است، بخور و بنوش ولی زیادهروی نکن بابا! برای پایانبندی هم چند بیت تأثیرگذار ضمیمه میکند:
1. «نه چندان بخور کز دهانت برآید نه چندان که از ضعف جانت درآید»
نه آنقدر بخور که بالا بیاوری و نه کم که از گرسنگی تلف شوی.
2. «با آن که در وجود طعام است عیش نفس رنج آورد طعام که بیش از قدر بود»
آدم قرار است از غذا لذت ببرد، نه غذا از آدم.
3. «گر گلشکر خوری به تکلف زیان کند ور نان خشک دیر خوری گلشکر بود»
اگر زیادی مربای گلقند بخوری دیابت میگیری؛ ولی نان خشک برای آدم گرسنه مزه گلقند میدهد.
4. این البته بیت نیست، «رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟ گفت: آن که دلم چیزی نخواهد.»
آدم مریض از همه چیز بیزار میشود.
5. «معده چو کج گشت و شکم درد خاست سود ندارد همه اسباب راست»
در بیت پنجم اتمام حجت کرده: اگر معدهات از پرخوری کج و کوله شود و بترکد از دست هیچکس کاری ساخته نیست. این چیزها قرنها پیش درد بیدرمان تلقی میشد. امروزه، فوقش نتوانستی جلوی پرخوریات را بگیری عمل بایپس معده میکنی.
پینوشت: «پدر بزرگوار» و پسر «عزیزوار»؛ سریال «محله برو بیا»؛ کارگردان: بیژن بیرنگ؛ نام دو شخصیت: پدر یونانی که نمیتواند جواب پسر را بدهد ( فردوس کاویانی) و پسر دانشمند (آتیلا پسیانی)
20 دی
روز سیودوم
برو کشکت را بساب
چند وقت یکبار غذای کشکی میپزید؟
قدیمها، در خانه شما هم از این کشک خشکها پیدا میشد؟! از نوعی که، مثل سنگ، سفت و سخت بود و دو روزی طول میکشید خیس بخورد. سختیاش دلیل داشت: آنوقتها که دوغ را میجوشاندند و از آن کشک میگرفتند، به خمیرش آرد نمیزدنند. مردم دانههای کشک خشک را میخریدند و یک روز قبل از مصرف آن را در کشکساب* خیس میکردند. پس از خیس خوردن کشک، آن را با دستهای شسته، روی سطح زبر دیوارهی داخلی کشکساب میکشیدند تا کشکها حلشوند. کار طاقت فرسا و بیهودهای به نظر میرسید. پوست دست ساینده چروک میخورد و پیر میشد. غلظت کشک، بستگی زیادی به حوصلهی ساینده داشت.
3، 4 دهه پیش که کشک بستهبندی در مغازهها فروخته نمیشد، بازار کشکسابیها داغ بود. هر محله برای خودش چند کشکسابی داشت. دستگاه بزرگی که گونیهای کشک را توی مخزنش میریختند و به آن آب اضافه میکردند. دستگاه با صدای زیادی کار میکرد و از مغازه، بوی غلیظ کشک بیرون میزد. چند ساعت میکشید تا کشک ساییده و به قوام لازم برسد. مردم ظرف میبردند و کیلویی میخریدند. طعم این کشک بسیار خوشمزه بود و تا به غذا برسد نصفش خورده میشد. کشک گاوی بوی کمتر و نوع گوسفندیاش واقعاً بوی گوسفند میداد! مردم بیشتر از حالا کشک مصرف میکردند. هر منطقهای که دامداری داشت حتماً یک یا چند غذای کشکی، با دستور تهیه انحصاری، در فرهنگ غذایی خود داشت. مردم غذاهایی مثل «کالجوش»، «کشک بادمجان»، «حلیم بادمجان»، «آبگوشت کشک» و «آش رشته» بیشتر میپختند. مثلاً همین کالجوش یا کلهجوش نوعی فستفود ایرانی است و آماده کردنش کاری ندارد؛ مواد اولیه هم معمولاً در بیشتر خانهها پیدا میشود.
چطور کالجوش(کلهجوش) بپزیم؟
برای سادهترین ورژن این غذا:
یک پیاز درشت سفید را پوست کنده هر مدلی دوست دارید خرد کرده، کنار بگذارید.
3 یا 4 مغز گردو را ریز کوبیده و کنار بگذارید.
به ازای هر نفر یک لیوان کوچک کشک را با نصف لیوان آب گرم رقیق کرده، کنار بگذارید.
نعنای خشک، کمی کاکوتی، کمی فلفل سیاه و زردچوبه، 3، 4 قاشق غذاخوری روغن مایع، کمی نمک، در صورت تمایل، آماده کنید و کنار بگذارید.
پیاز و روغن را در قابلمه ریخته روی حرارت متوسط سرخ کنید؛ فلفل و زردچوبه و گردو را اضافه کرده، تفت دهید. نعنا و کاکوتی را به خوردش بدهید تا بوی خوب نعناداغ را حس کنید. کشک رقیق شده را آرام آرام روی مخلوط پیازداغ بریزید و سریع هم بزنید تا کشک نبُرد. زیر شعله را کم کنید تا به جوش آید. یک ربعی بجوشانید تا باکتریهای مضرّ کشک از بین برود. غذا حاضر است و پختنش نیم ساعت بیشتر زمان نمیخواهد. با نان خشک یزدی زیره و سبزی، و همراه پیاز خام و سبزی خوردن مزه بهشت ایرانی میدهد.
پیامد
این بار کسی به شما گفت: برو کشکت رو بساب، یک غذای کشکی برایش بپزید و همراه مخلفات بدهید بخورد تا دیگر کشک را دست کم نگیرد.
پینوشت: کشکساب: ظرف تغار سفالی گود، با دیوارهی زبر که به آن کشکمال هم میگویند.
21 دی
روز سیوسوم
توی دعوا حلوا پخش نمیکنند
این دفعه که رفتید میان دو طرف دعوا میانجیگری کنید، حواستان جمع باشد. طرفین دعوا که دستشان به هم نمیرسد، این وسط شما چوبش را میخورید. منظورم این است که بهتر نیست کلاه ایمنی چیزی سرتان بگذارید؟ یا مثلاً کلاه کاسکت موتورسواری؟ از آن هم ایمنتر سراغ دارید استفاده کنید؛ صلاح در این است که مجهّز باشید. اگر گوش حساسی دارید که با شنیدن کلمهها و جملههای حوالهای، آنفارکتوس میکند، گوشی استخری یا هدفون استفاده کنید. نمیدانید که توی دعوا، چطور بعضیها داشته و نداشتههایشان را با دستو دلبازی به حریف و کس و کارش تقدیم میکنند. راستی حتماً بیمهی عمر دارید که این همه خودتان را وسط دعوای این و آن میاندازید؟! پیشآمد است دیگر،
چوب کار شما را خانواده نباید بخورد که. خلاصه که توی دعوا حلوا پخش نمیکنند امّا متأسّفانه گاهی بعد از دعوا چرا.
22دی
روز سیوچهارم
دستم نمک نداره
از بینمکی دستتان خسته شدهاید؟ کسی قدر لطف و محبتهای شما را نمیداند؟ مدام خود را سرزنش میکنید و پشت دستتان را داغ کردهاید به کسی خدمتی نکنید؟ درمان مشکل شما پیش ماست.
نمک مخصوص دست با اثر ماندگار!
این نمک زندگی شما را زیرورو خواهد کرد. کافی است یکبار آن را بهکار ببرید تا برای همیشه از بینمکی دستتان خلاص شوید. این نمک با تأثیرات معجزهآسای خود، فقط با یکبار استفاده، به صورت خارقالعادهای، دستهای شما را بانمک خواهد کرد. هالهی خوش نمکی دور دستهای شما خواهد درخشید و کوچک و بزرگ تا عمر دارند شرمندهی لطف و محبت شما خواهند شد.
منتظر چه هستید؟! همین الان گوشی تلفن را بردارید و با ما تماس بگیرید.
نگران قیمتش نباشید، شما میتوانید نمک دست را با 70درصد تخفیف، فقط با پرداخت چندرغاز، جلوی در منزلتان تحویل بگیرید. هدیهی ما به شما: یکی بخرید دوتا تحویل بگیرید.
توجه! توجه! اگر استفاده کردید و نتیجه نگرفتید با همان شماره تماس بگیرید تا چندرغازتان را پس بدهیم.
23 دی
روز سیو پنجم
بادمجان دور قابچین بودن
تماشاچی داشتن خوب است، نه؟ مخصوصاً که تماشاچی، آدم ویژهای باشد که خشنودی و ناخشنودیاش خیلی هم توفیر داشته باشد. همکاری داشتیم که در انجمنهای غیر رسمی چندان در بحث شرکت نمیکرد و نظر خاصی نداشت. معمولاً با هرچه بقیّه میگفتند موافق بود و برای پایان جلسه لحظهشماری میکرد.
گردهماییهای رسمی از او آدم دیگری میساخت؛ مدیر حضور داشت و تمام گفتهها و شنیدهها صورتجلسه میشد. همکار ما ادارهی جلسه را چنان به دست میگرفت و به نکات ظریفی اشاره میکرد که بیشتر ما انگشت به دهن میماندیم. ایدههای ریز و درشت از آستینش بیرون میریخت و فرصت حرف زدن به کسی نمیداد. وسط حرف این و آن میپرید و زمان جلسه بسیار طولانی میشد. آخر کار هم وقتی همه خسته و کوفته بودیم، تازه از مدیر تقاضا میکرد ما را از بیانات ارزشمندشان مستفیض کنند تا دست خالی از مجلس نرویم. خلاصه شیرینکاریهای او باعث میشد مغزمان دیابت بگیرد.
24 دی
روز سیو ششم
با یه من عسل هم نمیشه خوردش
شربت اکسپکتورانت* در یک دست و آبنباتی در دست دیگر و دهانی که از تلخی کجوکوله میشد و آبنبات در مقابلش کم میآورد.
تلخی رفتار و زبان بعضی آدمها را به کدام شیرینی میتوان تحملپذیر کرد؟ این تلخیها گاه از طرف نزدیکترین کسانی است که انتظاری غیر از محبت از آنها نمیرود. جهان آدمهایی که به رنج دادن و رنج کشیدن گره خورده. احساس قربانی بودن تنها سلاح آنهاست. سگرمههای درهمشان فرصتهای شادمانی دیگران را به جرقههای ناپایدار کمجان بدل میکند. خوب چه میتوان کرد؟!
کلی راهحلهای احتمالی وجود دارد که میتوان به آنها فکر کرد؛ یکی از این راهها پذیرش آنها، چنان که هستند و مدارا و بر خود آسان گرفتن چنان که میتوانیم. بلاخره لازم است یک جوری از پس این تلخی برآمد، جوری که خود ما که قربانی این تلخی شدهایم جلاد شادی دیگران نباشیم.
پینوشت*: شربت اکسپکتورانت، داروی ضد سرفه
25 دی
روز سیو هفتم
نه سیخ بسوزه نه کباب
موقعیت برد – برد شرایطی است که هر دو طرف معامله برای رسیدن به منافع و حداکثر ارزشآفرینی مشترک، با یکدیگر همکاری کنند؛ به هم امتیاز بدهند و امتیاز بگیرند. با همکاری متقابل، دو طرف میتوانند شانس رسیدن به موفقیت را افزایش دهند.
موافقت سریع با خواستهها و امتیازدهی بیش از اندازه به طرف مقابل، سطح انتظارات طرف دیگر را بالا برده و به معامله آسیب میزند. پیشنهاد دادن و سوال پرسیدن میتواند به هر دو طرف کمک کند هم علایق طرف مقابل را بشناسند و هم خواستههای خود را نشان دهند.
معامله شیرینی است، البتّه شیرینی که دل را نمیزند.
پینوشت: ترجمه و برداشتی آزاد از ?what is a Win Win situation؛ از سایت Harvard Law School
26 دی
روز سیوهشتم
روده بزرگه داره روده کوچیکه رو میخوره
داستان ضحاک مار دوش چه ربطی به رودهی بزرگ و کوچک دارد؟
اگر صبر کنید از غوره برای شما حلوای شیره خواهیم ساخت. ببینید! تا گفتیم حلوا، دلتان خواست!
ضحاک را میشناسید که؟ معلوم است که میشناسید این که پرسیدن ندارد. نمیشناسید؟! همان پادشاه ایرانی که شیطان برایش غذاهای لذیذ میپزد؛ که عوض زحمتی که کشیده شانههاو کتف ضحاک را میبوسد؛ که از جای بوسه دو مار سیاه درمیآید؛ که مارهای گرسنه میخواهند خود ضحاک را بخورند؛ که همان شیطان لباس مبدل حکیم مانندی میپوشد و تجویز میکند؛ که اگر خواستید بقیهاش را بدانید، فردوسی در شاهنامه همه داستان را تعریف میکند.
خوب، برویم سر شباهتها:
1. نقطهضعف ضحاک غذاست و شکم ما هم فکر و ذکرش غذا.
2. شکل رودهها و پیچ و تابشان شبیه مارهای دوش ضحاک است.
3. مارهای ضحاک دوتا هستند رودههای ما هم دوتا، بزرگ و کوچک.
4. مارهای دوش ضحاک بیغذا بمانند به ضحاک حمله میکنند؛ رودههای ما هم وقت گرسنگی به هم میپیچند و انگار همدیگر را میخورند، لااقلّ ضربالمثل که این را میگوید.
همین چهارتا شباهت کافی است تا یک ضربالمثل شکمی را به یک داستان حماسی وصل کنند، چطور است؟
27 دی
روز سیونهم
یه تیکه نون شد سگ خورد
قضیه از این قرار است که دوست ما به واسطه یکی از آشناها با کسی که خودش را توزیع کننده گوشت معرفی کرده، معاملهای میکند. قرارشان این است که دوست ما مقدار زیادی از گوشت مورد نیاز توزیع کننده را، به صورت نقدی، از کشتارگاه خریداری کرده و بعد از تحویل به او، مبلغ پرداخت شده را با سود قابل توجهی پس بگیرد. قبل از معامله، این دوست، برای راستیآزمایی، سرزده، با ماشین حمل گوشت به محل کار او میرود، سردخانهای مدرن و ترو تمیز، با پرسنل زیاد، در یکی از ساختمانهای تجاری معروف. همه چیز به نظر درست و حتّی بیش از حد انتظار میرسد مگر یک چیز.
به مدّت 3 روز توزیع کننده میزان گوشت تعیین شده در قرار را تحویل میگیرد. روز چهارم وقتی فرد مورد نظر ما برای تحویل محموله به سردخانه پخش کننده مراجعه میکند، به جای طرف قرارداد، که غیبش زده، افراد ناشناس دیگری را در محل میبیند. از آنها دربارهی توزیع کننده که میپرسد، میگویند: او با پرداخت مبلغ چشمگیری، بخشی از سردخانه را برای سه روز اجاره کرده و شب گذشته مورد اجاره را تحویل داده است. جای شکرش باقی است که دوست ما از پس این ضربه روحی جان سالم بهدر برده. تنها نکته غیرعادی این ماجرا، قراردادی زبانی است که در هیچ کجا غیر از حافظهی آدمهای درگیر این معامله ثبت نشده.
سخن آخر
وقتی بود که مردم با یک تار سبیل معامله کرده و جان خود را سر قولشان میدادند. امروز حتّی با یک قرارداد رسمی هم ممکن است طرف دیگر، تکهای نان شود، سگ بخوردش و سرمان کلاه برود. راستی شما چطور با آشناها معامله میکنید؟
28 دی
روز چهلم
نه خود خوری، نه کس دهی، گنده کنی به سگ دهی
نون خشکیه!
صدای کشدار مردی با گاری دستی، چند ثانیه یک بار، سکوت بعدازظهر کوچه را میشکند. وسط کوچه، در باریک فلزی خانهای باز میشود. زنی با چادرنماز رنگی، سرش را از لای در بیرون آورده و با دست به مرد اشاره میکند. زن با کیسهی سفید بزرگی از خانه بیرون میآید. گاریچی کیسهی سفید را روی انبوه نانهای خشکیده توی گاری خالی میکند. تکههای سفید نان خشک مثل برف بر سر کوه توی گونی میبارد. گاریچی لبخند میزند، برای امروز بس است.
29 دی
روز چهلم
نه یه لقمه غذا، نه صد جور دعا
سالها قبل در روستایی به مهمانی ناهار دعوت شدیم. من و همکارانم بعد از پایان ساعت کاری، خسته و گرسنه به خانه میزبان رسیدیم. انگار تمام اهالی ده هم دعوت بودند؛ دور تا دور سفره نشسته و رفتار ما را زیر نظر داشتند. از این سر تا آن سر اتاق شاهنشین، سفرهای رنگین پهن بود و خانم خانه سنگ تمام گذاشتهبود. رسم بود تا صاحبخانه سر سفره نمینشست دست به غذا نمیبردند.
بلاخره آقا و خانم میزبان سر سفره نشسته و بفرما زدند. تا قاشق را برداشتیم، پیرزنی، که به احترام بالای سفره نشانده بودندش، با صدای بلند از همه خواست برای شادی روح درگذشتگان خانم صاحبخانه صلوات بفرستند. قاشقها را زمین گذاشتیم. هنوز صلوات اول تمام نشده بود که مرد میانسالی از بین دعوت شدگان با صدای بلندتری صلوات دوم را، غرّاتر، برای سلامتی آقای خانه طلبید. سومین نفر، وسط صلوات دوم، صلوات سوم را برای پدر و مادر خودش تقاضا کرد و خلاصه ارواح آبا و اجداد درگذشته همه مدعوین از این بازار گرم صلوات آمرزیده و شاد شد. صدای قار و قور شکمهای گرسنه ما هم، صدا به صدای همهمهی جمعیت داده بود.
بعد از 40 دقیقه صلوات فرستادن، هر چند هنوز گرسنه بودیم و دلمان ضعف میرفت ولی اشتهای ما کور و غذا سرد شده بود.
30 دی
روز چهلویکم
هر خوردنی پس دادنی داره
»پس دادن» را در کدام معنا به کار میبرید؟
1. از آشنایی، رمان 3 جلدی «ژزف بالسامو» اثر الکساندر دوما را قرض گرفتم و خواندم. کتاب کهنه، شیرازهاش از هم باز شده و صفحهها ورق ورق میشد. از فکر این که کتاب پرپر شده و بازنشسته شود تاب نیاوردم و سری به میدان انقلاب زدم. آن وقتها یک کارگاه کوچک صحافی در یکی از کوچههای باریک خیابانی فرعی سراغ داشتم. دو برادر که در این کار مویی سفید کرده، مالکش بودند. یک هفته بعد کتاب را تحویل گرفتم. دستی رو جلد چرمی و عنوان طلاکوب کتاب کشیدم و بیاختیار یاد داستان «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین افتادم. کتاب را به صاحبش پس دادم. او که مالش را نمیشناخت، با حیرت و خوشحالی گفت: با کمال میل حاضرم تمام کتابخانهام را به تو قرض بدهم.
2. ظرفی را که مدتها دنبالش بودید پشت ویترین مغازه لوکسفروشی پیدا میکنید. چه خوب که پول کافی همراهتان است. با ذوق و شوق از فروشنده میخواهید برایتان بپیچدش. به خانه رسیده و معطلش نمیکنید. بسته را باز کرده (Unboxing) و سر صبر و حوصله تماشایش میکنید که! دو ترک کوچک و کمرنگ زیرش نمایان میشود. شادی شما پودر شده ، روی فرش میریزد. با عجله و شلخته ظرف را توی بسته پیچیده، برمیگردید پسش بدهید. فروشنده به نوشتهایی که روی صندوق چسبانده اشاره میکند: جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود.
3. سر در نمیآورد لیوان را همین چند روز پیش از بازارچه فرهنگسرا خرید؛ دو سه بار هم با لیوان دوستداشتنیاش چای و قهوه خورده، چرا دقیقاً همین امروز هر جا میگذاردش جایش لکه بدی میماند و انگار نم پس میدهد؟
4. استاد با برقی در چشمان و لخندرضایت بر لب، آرام دستی روی شانهی شما میزند و میگوید که تمام مدت سخنرانیتان به وجود شما افتخار میکرده. با خجالت سر به زیر انداخته و میگویید: من فقط در محضر شما درس پس میدادم.
5. دوستم میگوید: بهش که فکر میکنم تنم مور مور میشه! میپرسم: به چی؟ با دلخوری لب ور میچیند، صدایش را لوس کرده و میگوید: 10 تا مهمونی رفتم که هنوز مهمونیشون رو پس ندادم. اصلاً هم حال و حوصله مهمونی دادن رو ندارم. ته دلش مدام یکی یادش میآورد که بلاخره هر خوردنی هم … .
1 بهمن
روز چهلودوم
یه لقمه کمتر خواب راحتتر
سعدی در بیتی از غزلیاتش گفته: قناعت توانگر کند مرد را | خبر کن حریص جهانگرد را
لابد طرف آن زمانها کمی زیادهخواه بوده و شاید هم کمی بیش فعال که جناب سعدی برایش پیغام فرستاده که قناعت سبب توانگری است و حرص و طمع ادم را به جایی نمیرساند. حالا اگر سعدی شیرازی انسان امروزی را میدید که چطور زمینخواری میکند و سیاره زمین را میخورد و تمام که شد، شروع میکند به خوردن ماه و مریخ که دو کوچه از کره زمین آنورترند، چه میگفت؟ یا اگر سر چهارراه پشت چراغ قرمز با اتومبیلش توقف میکرد و بچههای کار میریختند شیشههای ماشینش را پاک کنند چه میکرد؟ ممکن بود تمام آثارش را بازنویسی و دوباره چاپ کند و در رسانههای رسمی از عالم و آدم عذرخواهی کند و ترجیح بدهد برود ساکن همان قرن هفتم بشود. شما جای سعدی بودید چه میکردید؟
2 بهمن
روز چهلوسوم
نان خود خوردن و حرف مردم را زدن
مرد کنار پنجره، کوچه را زیر نظر گرفته، هر جنبندهای را رصد میکند: گربههایی که برای حفظ قلمروشان موها را برای هم سیخ کرده و ناگهان جیغ میکشند؛ همسایه طبقه سوم که با زن ساختمان روبهرویی، جلو در باز حیاط خانه، مشغول صحبت است؛ مردی که کاپوت پرایدش را بالا زده و تا کمر در آن فرو رفته؛ تاکسی زردی که توقف میکند و زنی از پشت صندوق عقب، چند کیسه خرید را به زحمت برمیدارد.
مرد میگوید: کوچه رو گربه ورداشته. این زنها هم که خونه و زندگی ندارن، از کی تا حالا وایسادن به حرف زدن. معلومم نیس چی دارن به هم میگن! لابد دارن حرف مردم رو میزنن دیگه. این یارو هم یه بار کوچه رو رفته بالا و داره برمیگرده، غلط نکنم یه فکرایی تو سرشه. همینجوریه که یهو میشنفی خونه یکی رو دزد زده. نمیدونم والله مردم این پولا رو از کجا میارن که دقیقه به ساعت هر چی جنس تو مغازههاس جمع میکنن میبرن خونهشون؟!
زن، در حال تماشای ویدیوهای گروه خانوادگی واتساپی، بی این که سر بلند کند، میپرسد: باز چی شده؟ به زندگی خودت برس! تو با مردم چی کار داری؟ چقدر حرفشون رو میزنی مرد حسابی؟! مگه نون تو رو میخورن؟ حالا اگه بدونی هم، مگه نفع و ضررش به تو میرسه؟ باز شدی عملهی شیطونآ؟ بیا ببین بچهها چه فیلمایی از خودشون گرفتن و واسمون فرستادن.
3 بهمن
روز چهلوچهارم
لقمه را دور سر چرخاندن
راهنمای تبدیل راه کوتاه و مستقیم به مسیر طولانی و غیرمستقیم
با تکهای نان لواش ، 1 چهارم شامی پوک و یک پر سبزی روی آن لقمهای 3 در 4 میگیریم. اگر راست دستیم آن را از سمت راست به پشت سر برده و از سمت چپ وارد دهان کنیم. دهان و دست هر دو تلاش مذبوحانهی حیرتانگیزی برای رسیدن به هم میکنند. بزاق دهان با اشتیاق ترشح شده و به اصطلاح آب میافتد؛ ولی دست در انجام وظیفهاش ناکام میماند و دهن آماده بلعیدن را معطل میکند. وقتی خوب دستمان کش آمد و دهان، دنبال یک لقمه، از وسط صورت به گوش چپمان چسبید به درک عملی ماجرا خواهیم رسید.
داشتن یک نقشه ذهنی کمک میکند مسیر و مقصد را بهتر شناخته و الکی وقت خود و بقیه را تلف نکنیم. آنهایی هم که لقمه را دور سر دیگران میگردانند، به احتمال قریب به یقین، خودشان هم نمیدانند چه میخوهند بکنند یا، خدای نکرده، مرض دارند، همین!
4بهمن
روز چهلوپنجم
نان را در خون مردم زدن و خوردن
امان از این 5 یا 6 لیتر ناقابل از انواع سلول و ماده پلاسمایی که در رگهای ما جریان دارد. بیوقفه حرکت کرده و خدا نکند اگر برای ثانیهای متوقف شود. سیستم خودکاری که با گردش در مداری پیچیده، غذا و هوای تازه سلولها را تامین میکند. راستی چه کسی گردش خون را کشف کرد؟
طبقهبندی خون
خون گرم و سرد دارد، جانوران از جمله انسان به خونسرد و خونگرم تقسیم میشوند. آدمهای خونسرد کلاً افسار احساسات دست خودشان است؛ عجله نمیکنند و انگار هزار سال برای انجام هر کاری وقت دارند. خونگرمها اجتماعیاند و به راحتی با دیگران ارتباط برقرار میکنند. بعضیها خونشان نقطهی جوش دارد یعنی از جایی به بعد اگر خونشان جوش بیاید و جلوی چشمشان را بگیرد وضعیت خطرناک میشود.
رنگین خونان
رنگ خون درجه بندی هم دارد، مال بعضی ها سرختر و خوشرنگتر از مال بقیه آدمهاست. بنابراین مدل زندگی آنها نیز نسبت به زندگی دیگران متفاوت است. راز بقایشان فرمولی دارد: احساس همدردی و همدلی کمتر، به دست آوردن منفعت بیشتر.
خون و نان
استعاره، تشبیه، کنایه و ضربالمثل که از خانواده صنایع ادبیاند، میتوانند خون را به جای نان تجسم کنند و آن را سر سفره بگذارند. تصور کنیم کسی را که یک کاسه خون متشکل از پلاسما و سلول مردم گرفتار و دردمند را گذاشته جلویش و از آن لقمه میگیرد.
سخن آخر
چو عضوی به درد آورد روزگار | دگر عضوها را نماند قرار
این بیقراری به هزار قرار میارزد.
5بهمن
روز چهلوششم
آستین نو بخور پلو
داستان وقتی جدی میشود که در کمد لباس طرف را باز نکرده میگویند: اینا هیچکدومش به تو نمیاد، نه مدلش درست و حسابیه، نه جنسش. لباس، شخصیت آدم رو نشون میده؛ قبل از این که دهن باز کنی و حرف بزنی، اول سر و وضعته که تو رو معرفی میکنه.
انواع و اقسام آدمها در یک گردهمایی به اسم میهمانی دور هم جمع میشوند تا دوست، فامیل و همکار با هم بیشتر معاشرت کنند و غریبهها هم از غربت ناآشنایی دربیایند. این میان خوش به حال آنهایی است که لباسهایشان از آنها آدمهای برجستهای میسازد. در اغلب مهمانیها یا مجالس عروسی، و تازگیها مراسم ترحیم، لباسهای مهمانان بیشتر مورد ارزیابی قرار میگیرد تا خودشان. آنهایی که مهماند مهمتر و عدهایی هم ظاهر اشخاص با اهمیّت را پیدا میکنند؛ به افراد بیشتری معرفی میشوند، قدر میبینند و بر صدر مینشینند.*
حرف آخر
شأن و شخصیت خریدنی است؛ میتوان آن را پوشید یا از تن بیرون آورد، میشود به چوبلباسی کمد آویزانش کرد و وقتی از مد افتاد به دیگران بخشید.
پینوشت:*سعدی؛ گلستان، باب هفتم، در تأثیر تربیت، حکایت دوم
6بهمن
روز چهلوهفتم
نونی میخوریم، نفسی میکشیم
نون خوردی؟ آره، تو چی؟ منم خوردم.
چه کار به نان خوردن هم داشتند که تا وقت و بیوقت به هم میرسیدند عوض احوالپرسی از نان خوردن هم خبر میگرفتند؟ در سفر بودیم و آن منطقه را نمیشناختیم. در خیابان تا سلام میکردیم که آدرسی بپرسیم از نان خوردن ما میپرسیدند.گاهی پاسخ مثبت میدادیم و گاهی منفی که در نتیجه هیچ تفاوتی ایجاد نمیکرد یعنی در پاسخ منفی هم کسی دنبال موضوع را نمیگرفت.
دلیل این پرسش را خواستیم بدانیم. گفتند این به زمان قحطیهایی که در ایران اتفاق افتاده برمیگردد. مردم از بینان و غذایی میمردند. برای همین مهم بود که بدانند طرف مقابلشان آن روز چیزی خورده یا نه؟ روزگار قحطی تمام شده رفته پی کارش ولی ناخودآگاهی مردم هنوز از آن دست برنداشته. نان خوردن یا نان نخوردن، مسئله این است!*
پینوشت: اشاره به To be or not to be؛ شکسپیر؛ نمایشنامه هملت، پرده سوم.
7 بهمن
روز چهلوهشتم
لقمهی همسایه روغن غاز داره
چرا روغن غاز؟
روغن غاز نسبت به چربیهای حیوانی دیگر برای سلامتی مفیدتر است. کلسترول خون را کمتر بالا میبرد و منبع خوبی از انرژی است.
برای برشته کردن گوشت مرغ، غاز یا بوقلمون و همینطور سیبزمینی گزینهی مناسبی است.
پختو پز با گوشت غاز امروز در کشور ما کمتر معمول است. قدیمترها هم خوراک کسانی بود که وضع مالی درست و حسابی داشتند.
در قصابی و سوپر مارکتها ندیدهام گوشت غاز بفروشند. اگر سری به سوپر گوشتهای معروف تهران بزنید و سفارش دهید ممکن است دست پر برگردید.
در بازارهای مرغ و ماکیان زنده جنوب تهران غاز زنده پیدا میشود، میماند طی کردن مسیر طولانی و سلامت گوشت پرنده که برای خودش موضوع مهمی است.
تهیه روغن غاز
پوست غاز یا اردک را به تکههای خیلی کوچک خرد کنید و در ظرف دیوارهداری مانند تابه بریزید. نصف لیوان آب روی آن ریخته، روی حرارت متوسط بگذارید تا بجوشد. پوستها را همبزنید. آبش که جذب شد، شعله را خاموش کنید روغن را از صافی گذرانده و اجازه دهید تا روغن سرد شود. روغن زرد کمرنگ را در ظرف دربسته، در یخچال نگهداری کنید.
نکته آخر
با این روغن سیبزمینی یا مرغ برشته درست کرده، نوش جان کنید تا به درک عملی از مزهی روغن غاز لقمهی همسایه برسید.
نوش جان!
8 بهمن
روز چهلونهم
نونخور اضافی
چند تا؟
شاطر دستت درد نکنه، 50تا!
سفرههای پارچهای بزرگ روی توری درشت فلزی جلوی در نانوایی پهن میشود و نانهای لواش به نازکی کاغذ و به سفیدی برف، مثل کتابی که شیرازهاش از هم بازشده، ورق ورق، روی آن چیده میشوند. حبابهای نان از نازکی ترکیده و توخالی و ترد، به تکانی خرد شده میریزد. صف نانوایی عمر آدم را کوتاه میکند، بس که طول میکشد هر کس50 تا نان نانش را بگیرد و نوبت بعدی شود.
شاطر، با صدای بلند، طوری که همه بشنوند اعلام میکند: «خمیر تموم شد، فقط سه نفر دیگر بمونند.»
صدای «ای بابای»ی مردم درمیآید. یکی از وسط صف «من 10 تا میخوام.»، یک نفر دیگر از ته صف داد میزند: «من همش 3تا میخوام، وایسم؟» حالا که خمیر کم است، همه به کم قناعت میکنند. شاطر میگوید: «گفتم که، نون اندازه سه نفره، دیگه خود دانید!»
تکههای کوچک برشته را از گوشه و کنار نان جدا میکند و میخورد. کسی روی شانهاش میزند و میگوید: «اگه سیر شدی اضافههاش رو بده ما بخوریم» و میخندد.
9 بهمن
روز پنجاهم
گر صبر کنی زغوره حلوا سازی
مراقب دزدها باشید! کارت بانکی عمر شما روی مچ دستتان است.
ای کاش زودتر درسش تمام شود! کاش زودتر بچه را از شیر بگیرد! کاش زودتر قسط خانه تمام شود! کاش زودتر سر کار برود! کاش زودتر بچهها سروسامان بگیرند! کاش زودتر به خانه برگردند! کاش زودتر خانه را بسازند! کاش زودتر نتایج آزمون را اعلام کنند! کاش زودتر از بیمارستان مرخص شود! کاش زودتر …
جادوگر زمان وارد میشود، ما احضارش کردهایم، با همین کلمه ای کاش. کلمهای که زمان را از پیوستگی درآورده و تقطیع میکند. جادوگر معاوضه میکند، عمر در برابر رسیدن به مقصد. معاملهای نابرابر و با کسی هم شوخی ندارد. حال و روز هیچکدام از ما هم برایش فرقی نمیکند. او ربط غوره به حلوا را نمیداند ولی ما میدانیم حتی اگر با استعاره و تشبیه و ضربالمثل آشنا نباشیم.
در دنیایی که شب و روزش مثل برق و باد میگذرد و در کسری از ثانیه مسیر زندگی انسانها عوض میشود، همفاز شدن با زمان و درک معنای صبر کار پیچیدهای است.
صبر به نظر شما شبیه چیست؟
عینکی سه بعدی برای دیدن فیلم، تماشای آهستهی آنچه واقع میشود، یا آپاراتی که با دور کند فیلم پخش میکند و زاویههای بیشتری از ماجرا را نشان بیننده میدهد. صبر نه تلخ است و نه شیرین، صبر یک فرایند است: مثل تن سپردن غورههای سبز به گرمای آفتاب و در خود پخته شدن و رسیدن.
کلام آخر
راستی! برای فهمیدن معنی جملهی اول دیدن فیلم «IN TIME»* الزامی است.
پینوشت: فیلم IN TIME، کارگردان: اندرو نیکول؛ محصول 2011 آمریکا؛ بازیگران: آماندا سیفرید، جاستین تیمبرلیک
10 بهمن
روز پنجاهویکم
نون به نرخ روز خوردن
آفتابپرستی؟ آره، تو چی؟!
رفته توالت فرنگی برای ساختمانی که دارد بازسازیاش میکند بخرد، به او نفروختهاند. مغازهها باز هستند اما معامله نمیکنند، چرا؟ چرا ندارد. منتظرند قیمتها برای 24 ساعت ثابت شود تا نان بخورند، نانی که با نرخ ارز فقط صعودی حرکت میکند و خیال ایستادن و نفس کشیدن ندارد.
یکی مثل خر فکر میکند، یکی مثل گاو میخورد یکی هم مثل ما آفتاب پرست میشود، مثل گرگور سامسا که یک روز از خواب بیدار شد و فهمید تبدیل به سوسک شدهاست.
پینوشت: فرانتس کافکا، مسخ؛ مترجم: صادق هدایت، چاپ 1402
11 بهمن
روز پنجاهودوم
نون به هم قرض دادن
نگردید! همین یکی را هم اگر نگیرید از دستتان رفته، اکازیون است، بروید برگردید، شانس اجاره این خانه نصیب دیگری میشود.
مستاجر قبلی خانه را تخلیه کرده و منتظر است مبلغ ودیعهاش را بگیرد و بدهد به صاخبخانه جدید. از او میپرسید که چرا اجارهاش را تمدید نکرده. آیا مشکل خاصی وجود داشتهاست؟ میگوید که این ساختمان عالی است و به خاطر تنگی جا مجبور شده جایش را عوض کند.
مستاجر و کارکنان املاک با هم هماهنگاند و این وسط نگاههای معناداری رد و بدل میکنند. در روزهای آینده متوجه میشوید مستاجر قبلی یک ماه پس از اجاره، خانه را به دلیل سر و صدا و مشکلات دیگر پس داده است.
دو کارمند آژانس املاک شما را دوره میکنند، این میگوید، آن میگوید. احساس میکنید کباب کوبیدهاید. آتش را از دو طرف باد میزنند تا بگیرد و کباب به سیخ بچسبد. مثل هیپنوتیز شدهها، مغزتان جوری قانع میشود که اگر نجنبید و مورد را از دست بدهید تا آخر عمر بدبخت خواهید شد.
وادار میشوید به عنوان بیعانه درجا کارت بکشید. همه خیالشان راحت میشود، حتّی شما. دیگر مطمئنید بدبخت نخواهید شد.
آژانس املاک درصدش را میگیرد؛ مستاجر قبلی به پول ودیعهاش میرسد؛ مالک، خانهاش اجاره میرود. آنها طی یک عملیات مشترک، از منافع هم حمایت میکنند تا هر یک به سود خود برسند. شما هم به مدت یک سال میدوید تا آپارتمان مورد نظر را جایی برای زندگی کنید.
12 بهمن
روز پنجاهوسوم
نان و نمک کسی را خوردن
به این برکت قسم!
قسم خوردنش یک چیز بود و آن یک ریزه نانی که نمیدانم از کجا در میآورد و پرت میکرد جلوی طرف، چیز دیگری. انگار برای قسم خوردن وجود نان ضروری بود.
میگفت: «من سر سفره شما نشستم، نون و نمکتون رو خوردم، اون وقت میرم پشت سرتون حرف میزنم؟!» مادرم نازش را میکشید و میگفت: «حالا چرا قهر میکنی؟ مردم هزار جور حرف میزنن خوب.» من با تعجّب فکر میکردم که ما همیشه سر سفره با غذا از او پذیرایی میکنیم و او چطور فقط به نان و نمک قسم میخورد و مثلاً نمیگوید: «به زرشک پلو مرغی که خوردم قسم»!
13 بهمن
روز پنجاهوچهارم
به آب و نان رسیدن
باجناقشان رفته کاندیداتور شده و او باید در پویش انتخاباتی فامیل محترم شرکت کند. در حال لبخند زدن، عکسهای دستهجمعی خانوادگی بگیرند. در سفرهای شهری و بین شهری نامزد انتخابات را همراهی کند. از نماینده آتی ملّت پیش ملّت تعریف کند جوری که انگار از این مدل باجناق یکی بوده و شانس داشتنش نصیب او شده است و اگر مردم او را انتخاب نکنند دچار خسران خواهند شد. خلاصه برای رسیدن به آب و نان باید خود را به آب و آتش زد.
14 بهمن
روز پنجاهو پنجم
بس که خوشمزه بود همه انگشتاشونم خوردن
مگر گناه یوسف بود که زنان مصر با دیدنش به جای نارنج دستشان را بریدند؟ نه، تقصیر شما نیست.
لقمهای که میخوریم چنان حس چشایی ما را نوازش میکند که هر کلمهای برای توصیف آن کم میآورد. زبان به نقطهای از تعادل در مزهها میرسد که عمل جویدن را طول میدهد، مثل خداحافظی عاشق و معشوقی که هزار بار هم را در آغوش میکشند و وداع میکنند اما به جدایی رضایت نمیدهند. خاطرهی طعم دلپذیر در حافظهی ذائقه باقی میماند و زبان آرزو میکند دوباره روزی به وصال آن برسد.
هر دستپخت یک قصه است. آشپزها همیشه قصه میگویند و غذاهای خوشمزه همیشه پایان خوشی دارند. راستی شما که انگشتهایتان را خوردید اقلاً چند بند از آنها را نگه میداشتید!
15 بهمن
روز پنجاهوششم
خورشت دل ضعفه
پیاز فراوان را در روغن با تکههای گوشت قیمهای همراه لپه تفت میدهند. دارچین، زعفران، رب گوجه فرنگی، نمک و فلفل و زردچوبه با دو سه لیمو عمانی را اضافه کرده، با مقداری آب میپزند. وقتی خورشت به اصطلاح جا افتاد، آخر کار، روی آن را با بادمجانهای قلمی کوچک سرخ شده تزیین میکنند، کنار چلوی زعفرانی با تهدیگ برشته و طلایی.
چشم حظ دیدنش را میبرد و شکم برای خوردنش لحظهشماری میکند. یکی اما به آن لب نمیزند. اسمش را گذاشته خورشت دل ضعفه، همین طوری بیدلیل! میگوید مزهی صابون میدهد.
شما برای کدام غذا لقب دیگری ساختهاید؟
16 بهمن
روز پنجاهوهفتم
تو تند تند بخوری من انگشت انگشت؟
مادر برای خواباندن سر و صدای کودک کاسهای ماست به دست او میدهد تا سرگرم شده و خودش هم به کار و زندگی برسد. کمی بعد مار کوچکی به کاسه ماست میرسد؛ سر را در آن فرو میبرد و مشغول خوردن میشود. کودک مار ندیده، از کار او عصبانی شده، دست انداخته سر مار را میگیرد و در ماست فرو برده، به دهان میگذارد و میگوید: تو تند تند بخوری من انگشت انگشت؟!
این فقط یک افسانه است و روال قصه منطقی نیست. پس تعجب نمیکنیم که کودک با خوردن ماست سردی نمیکند یا چرا مار زبان کودک را نیش نزده یا چرا مادر حواسش به بچه نیست.
17 بهمن
روز پنجاهوهشتم
میترسی شیرینی باشی بخورنت؟
شگفتانگیز است که بلاخره بساط کنایه و متلک جمع شد، به همین مناسبت، ارواح آبا اجداد پایهگذاران علم روانشناسی شاد!
کافی بود آدم کمی دیرجوش باشد، بگویند خودش را میگیرد وکلی عیب و ایراد دیگر رویش بگذارند.
کسی نبود بگوید که چه اشکالی دارد؟ یکی به تنهایی علاقهمند است. صحبت کردنهای دو نفری را به گفتوگوهای جمعی ترجیح میدهد. اول خوب فکر کرده بعد حرف میزند. ساکت است و کمحرف و دیر ارتباط میگیرد. میتواند پیوسته روی موضوعی متمرکز شود. بیشتر احتیاط میکند. به درون خود توجه کرده و در آن غرق میشود.
بعد از سالها مطالعه و تحقیق و بررسی، روانشناسی خیال ما را راحت کرد که «درون گرایی» نقص نیست بلکه بخشی از تیپ شخصیتی انسان است که در بعضیها غلبه بیشتر دارد.
آیا شما هم درونگراییاید و دیگران گاهی به شما طعنه میزنند که میترسید شیرینی باشید و شما را بخورند؟
پینوشت: جعفر شهری؛ قند و نمک، ضربالمثلهای تهرانی به زبان محاوره؛ انتشارات معین؛ چاپ 1384
18 بهمن
روز پنجاهونهم
کباب از پهلوی خود یا کسی خوردن
«سوراخ نکن جانم! غرق میشیمها»
در حکایتی از بوستان سعدی مردی روی شاخه درخت نشسته و ته شاخه را میبرد. صاحب باغ به او نگاهی کرده و میگوید: این در فکر بدی کردن به من است اما خودش را نابود میکند.
لذتهای جزئی ناپایدار چقدر میارزند که برای رسیدن به آنها حاضریم سر زندگی معامله کنیم، مثل قماربازی که فقط برای لذت و هیجان قمار میکند؟
صائب تبریزی گفته:
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد
وسط موجهایی به بلندی کوه دماوند، همه سوار بر تنها یک کشتی هستیم و هر کدام هر طور میتوانیم در حال سوراخ کردن کف آنیم: امتحان بمبهای روز مبادا در اعماق اقیانوس، صید ترال و بی امان ساکنان کف دریاها، تجاوز به حریم زندگی دیگر ساکنان زمین، آلوده کردن آب و هوا و هزار کار دیگر.
یعنی حواس ما هست که فقط همین زمین را برای زندگی داریم و زمین هم فقط ما را برای مراقبت از خودش دارد؟
19 بهمن
روز شصتم
رطب خورده منع رطب کی کند
آیا لذّتی که در گفتن هست در شنیدن نیست؟
خیر سرمان برای کسی درددل میکنیم کمی سبک شویم تازه همان وقتهم طرف دارد فکر میکند حتماً گناه خود شماست که این وضع پیش آمده است. برای همین هنوز حرفمان تمام نشده طرف میگوید تقصیر خودت است نباید آن کار را میکردی؛ یا مثل نسخهپیچهای داروخانه فوری برای آدم نسخه و راهکاری ارائه میدهد.
خیلی از مشکلات و موانع سر راه انسان برای این است که سرسری میشنود و میبیند. گاهی جزئیاتی وجود دارد که اگر بهموقع مورد توجه فرد قرار بگیرد از بار مشکلات احتمالی آینده کم میکند.
به ندرت کسی شانس این را دارد که در کودکی مهارت درست شنیدن را از والدینش بیاموزد.
اگر مدارس در کنار مواد درسی به دانشآموزان مهارت شنیدن هم میآموختند، دیگر کسی گوشش را نمیبست و فقط حرف خودش را نمیزد؛ زیرا با گفتن انسان خود را بیان و عرضه میکند و با شنیدن توانایی پذیرش او تقویت میشود.
از این به بعد در کنار رطب و رطبخوری میشود گوش شنیدن را هم ماهر و باحوصلهتر کنیم.
20 بهمن
روز شصتویکم
شکر خوردن
شکر خوردن همیشههم قند خون را بالا نمیبرد، کمی شیرینی گاهی بد نیست.
چرا برای بیان احساسات و موقعیتهای منفی از کلماتی با بار معنایی مثبت یا برعکس استفاده میکنیم؟
غم، فقدان، حوادث غمانگیز، قضاوت، پشیمانی، واکنشهای نامناسب و غیره انسان را در شرایط دشواری قرار میدهد. موقعیتهای آزارنده خود به خود دردناکاند و میل انسان به تحملپذیر کردن شرایط ناگوار باعث میشود برای کمکردن اثر این تلخیها به کلمات شیرین روی بیاورد.
زمانی که در مراسم سوگواری به شخص عزادار تسلیت میگوییم او در مقابل با گفتن «توی شادی و عروسی بچههاتون جبران کنم» پاسخ میدهد. همینطور ما با قطع کردن حرف دیگران عمل ناخوشایندی مرتکب میشویم ولی با عبارت «شکر تو کلامتون»، در واقع برای بریدن صحبتهای فرد مورد نظر از او عذرخواهی میکنیم.
وقتی کسی در حالت پشیمانی از حرفی که زده میگوید «شکر خورده» به نوعی اعتراف میکند که غلط گفته و بابتش درخواست بخشش میکند.
خلاصه کمی شکر خوردن وقتی حق با ما نیست، از شکراب شدن روابط ما با کسانی که دوستشان داریم و برای ما مهماند جلوگیری میکند.
21 بهمن
روز شصتودوم
بذار در کوزه آبشو بخور
مهتاب عاشق کلاس رفتن است. سالهاست تا میشنود مثلاً طراحی داخلی یا تئاتر، کلاس و دورهی آموزشی دارد فوری ثبتنام میکند، از آموزش تکجلسه گرفته تا کلاسهای آنلاین و آفلاین و حضوری.
او از نامنویسی و ترم گذراندن و اضطراب امتحان پایان دورهها لذت میبرد، از این که همیشه شلوغ است و وقت سر خاراندن ندارد.
کلاس رفتن فقط انباری خانه را از وسایل و ابزاری پر کرده که بعضی حتّی 2 بار هم استفاده نشده و خاک میخورند: از وسایل خیاطی و بافتنی گرفته تا وسایل آرایشگری، کاشت مژه، آشپزی و قنادی و الخ.
باید در نظر گرفت که دانش اولیه مثل اسکلت و پایه ساختمان است و بنا روی سازهی ابتدایی سوار میشود. اگر هر ساختمانی در حد اسکلتبندی رها شود احتمال دارد هرگز به بهرهبرداری نرسد.
به هر حال مهارت و علم تازه آموخته شده نیازمند تکرار و تجربه است تا به فن بدل شود وگرنه به تاریخ میپیوندد و مدرک آن به تنهایی گواه بر هیچ است، تکه کاغذی که ارزش واقعی ندارد. این آموختن و رها کردن میتواند مربوط به اضطراب جدی شدن در یک مهارت باشد، یعنی باید خود را آمادهی شکست یا موفقیت کرد. بنابراین، فرد برای کنترل سطح نگرانی، خود را به موضوع تازه دیگری مشغول میکند.
گاهی هم تنوع طلبی شخص باعث میشود که به طور جدی مهارتی را ادامه نداده و جذب آموزش جدیدی شود. میخواهد همه چیز را امتحان کند غافل از این که عمر آدم برای همه فن حریف شدن قد نمیدهد.
خلاصه در کوزه گذاشتن و آبش را خوردن مثل خیس کردن قیسی نیست که خواصش را به آب پس بدهد و با خوردن عصارهاش دردی دوا شود.
22 بهمن
روز شصتوسوم
حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی
چطور بگویم؟ بینظیر، خارقالعاده، شگفتانگیز، نادر، استثنایی، شاهکار، عالی، نفسگیر، اعجابآور؟
هیچ کلمهی دیگری هم نمیتواند حس ما را نسبت به آنچه با آن مواجهیم بیان کند. مثلاً با تماشای منظرهای، از یک کل واحد حیرتزده میشویم امّا اگر از همان منظره عکسی بگیریم تنها برشی از آن را انتخاب کردهایم که شاید به چشم دیگران مسحور کننده نیاید.
تجربه هر کس در برخورد با یک واقعیت، خاص و منحصر بهفرد است چون کیفیت حواس پنجگانه آدمها با هم متفاوت است، برای همین، هنگام توصیف یا تعریف یک تجربه هر آدمی سراغ دایره واژگان خودش میرود تا از کلمات کمک بگیرد که تازه میفهمد بار تجربه در هیچ کلمهای نمیگنجد.
خلاصه برای توصیف حلوای تنتنانی میگویم «باورنکردنی » بود اما تفاوت میان ماه من تا ماه گردون را چه کنم؟!
پینوشت: حلوای تنتنانی: حلوایی که با آرد سرخ شده، روغن، زعفران آیشده، شربت هل و گلاب تهیه میشود.
23 بهمن
روز شصتوچهارم
مثل آب خوردن
تا میخواهم پیچی را باز یا بسته کنم پدرم مهلت نمیدهد که یکی دو دور پیچگوشتی را بپیچانم؛ فوری از دستم میگیرد و میگوید: بابا این که کاری نداره!
چطور میشود معنی جمله «کاری نداره» را یاد گرفت وقتی اجازه تجربه نمیدهیم؛ به جای دیگران تصمیم میگیریم، انجامش میدهیم، به قدری آسان، که به نظر مثل آب خوردن میرسد.
آن کوچک شمردن و نگاه ترحمآمیزی که وقت گفتن این جمله در چشمهای گوینده موج میزند آدم را از به عهده گرفتن مسوولیت هر کاری پشیمان میکند. این جوری است که تا کاری به کسی محول میشود از ترس مشکلات یا سختیهای آن اصلاً انجامش نمیدهد.
باباجان بگذار یک بار هم شده پیچ را خودم ببندم تا دفعهی بعد انجامش برای من هم مثل آب خوردن شود!
24 بهمن
روز شصتوپنج
بخور و بخواب کارمه خدا نگهدارمه!
خدا باید بده، سلطان محمود خر کیه؟
سارا علاوه بر گذراندن دورههای آموزشی شرکت، که برای ارتقا مهارت کارمندانش برگزار میکند، از وبینارهای تخصصی آموزشی هم غافل نمیشود. در کنار آن از درسهای رایگان موجود در فضای اینترنت هم استفاده میکند. معتقد است با توجه به سرعت شگفتانگیز دادههای علمی، با به روز کردن دانش و مهارت لازم، نه تنها از فضای رقابتی کسب و کار عقب نمیماند بلکه به موقعیت شغلی بهتری هم میرسد.
نیما جور دیگری فکر میکند. اعتقاد دارد آدمها به خودشان زحمت اضافی میدهند، در حالی که زندگی کوتاهتر از آن چیزی است که ما فکر میکنیم.
خدا آدم را خلق کرده و هر چه به هر که بخواهد میدهد. کلی تاریخ را هم جوریده و سرگذشت کسانی را پیدا کرده که بیزحمت و تلاش به جایی رسیدند. تا حرف بزنید 10 تا از این حکایتها برای شما مثال میآورد که طرف بیزحمت و با کمترین تلاش به مال و منال و مقامهای باورنکردنی رسیده چون خدا خواسته. هر چه هم به او میگویی که پس تکلیف از تو حرکت از خدا برکت چه میشود، به خرجش نمیرود که نمیرود.
خلاصه او میخورد و میخوابد و باور دارد راه صد ساله را یک شبه هم میشود رفت و سلطان محمود این وسط هیچکاره است.
این تنها دو دیدگاه و بینش متفاوت آدمها به یک موضوع است، شما کدام یک را باور دارید؟ چرا؟
پینوشت: منبع حکایت « کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه» را هنوز یافته نشده است.
25 بهمن
روز شصت و ششم
بخور بخوره
داستان شوهر ریحانه، همسایه ما، را شنیدید؟
قضیه از این قرار است که ریحانه اول آشنایی با شوهرش حرفها همه شاعرانه بوده و بهقدری از ازدواج و تشکیل خانواده خوشحال است که خبر ندارد چه روزگاری به انتظارش نشسته. والدین عروس عقد مفصلی میگیرند و برگزاری عروسی را برای داماد میگذارند.
داماد در طول مراسم عقد، به شکل عجیبی هیجانزده است. عروس را تنها گذاشته و بیشتر مثل مهمان رفتار میکند تا میزبان. خوردنیها را یکی بعد از دیگری امتحان میکند و به هیچکدام نه نمیگوید. هر چند وقت یک بار هم سراغ خانوادهاش رفته و آنها را به خوردن میوه، شربت و شیرینی و شورینی بیشتر، تشویق میکند. عروس که از گریز پیدرپی داماد ناراحت است به او اعتراض کرده و دلیل کارش را میپرسد. داماد به عروس میگوید: نمیبینی بخور بخوره؟! تو چرا اینجا تنها نشستی؟ بیا بخور و ببین چه ریختوپاشیه، دیگه از اینا گیرت نمییادا!
عروس که از حرفهای داماد شوکه شده فکر میکند شوهرش با او شوخی میکند؛ مگر عروسی آدم دیگری شرکت کرده که میخواهد دلی از عزا در بیاورد؟ امّا داماد خیلی هم جدی است. ریحانه آن شب را هر جوری هست تحمل میکند؛ خجالت میکشد و فکر می کند زمان بگذرد همه چیز درست خواهد شد.
داماد عروسی نمیگیرد و معتقد است یک بار مراسم گرفتهاند و نیاز به جشن عروسی نیست. دو خانواده اختلاف پیدا میکنند و ریحانه چون تحمل ناراحتی خانوادهاش را ندارد رضایت میدهد و میروند سر خانه زندگیشان.
از ازدواجشان 2 سال میگذرد و ریحانه هنوز از ترس حرف مردم و امید به این که شاید رفتار شوهرش تغییر کند به زندگی مشترک ادامه میدهد. همسر ریحانه مهمانی میرود ولی به ندرت مهمانی میدهد. هنوز هم وقتی به جشن عروسی دعوت میشود هیجانزده خودش را برای بخور بخور آماده میکند.
26 بهمن
روز شصتو هفتم
از خورد و خوراک افتادن
ضحاک ماردوش را یادتان هست؟ همان مارهایی که ذهن و روان آدم شبیه آنهاست. ذهن و روانی که اگر خوراکشان دیر شود یا نرسد خود ما را میبلعند.
نگار وقتی اضطراب میگیرد، اختیار خوردنش را از دست میدهد؛ سیری ناپذیر میشود. تنها زمانی به خود میآید که چند کیلو به وزنش اضافه و دچار خودسرزنشی میشود.
مهسا واکنشش متفاوت است؛ لب به غذا نمیزند و دچار سیری میشود؛ اصرار اطرافیان برای غذا خوردن او بیاثر است. کارش گاهی به دوا دکتر و سرم میرسد. او هم پس از گذشتن چند وقت تازه میفهمد که مضطرب شدنش، چقدر او را از زندگی روزمره دور و توانش را کم میکند. این هر دو بازی ذهن برای فرار از مواجه با استرس و نگرانی است.
چطور کمک کنیم؟
در این جور مواقع پرسش کمک میکند تا شخص بتواند ریشه رفتارهایش را از نزدیک ببیند و به جواب سوالهایش تا حدودی برسد. پرسشهایی مانند: آیا این لحظه من واقعاً گرسنهام؟
یا برعکس، چرا مغزم زمانی که بدنم نیاز به غذا دارد فرمان سیری میدهد؟
آیا بیاشتهایی و از خورد و خوراک افتادن آیا حقیقت دارد یا نوعی بازی روان من برای گریز از موضوعی اضطرابآور است؟
ممکن است خیلی زود به جواب سوال نرسیم؛ ولی پرسیدن و دنبال جواب بودن به تدریج کمک میکند تا کمی بهتر حال خودمان را در این جور شرایط مدیریت کنیم.
27 بهمن
روز شصتوهشتم
هر خوردن شفتالو، ترتر عقبش هالو
چرا کیسهی بعضیها پر نمیشود، یعنی ته جیبشان سوراخ است؟! یا اشتهایشان سیری ناپذیر؟ از یک جایی به بعد، دیگر حساب کتاب آنچه از هزار راه و بیراه جمع میکنند از دستشان در میرود. مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده، چارهای غیر از جلو رفتن ندارد.
از اول به ما گفتهاند که دنیا دار مکافات است؛ همه عاقبت کارهای خود را میبینند. فکر کنید! شاید هم بزرگترین مجازات آنها این باشد که اصلاً نبینند؛ چشم و گوش و فهمشان بسته شده مثل سیفون سینک ظرفشویی که آب دیگر پایین نمیرود و بالا زده و همه جا را به گند میکشد.
28 بهمن
روز شصتونهم
اگر دانی که نان دادن صوابه خودت بخور که بغدادت خرابه
اهل بذل و بخششاید؟ به خودتان اهمیّت نمیدهید و دیگران را بر خودتان مقدم میدانید؟
خودمان گرسنهایم ولی دل به خوراندن دیگران خوش میکنیم. خوب این چیز عجیب غریبی نیست. اهمیّت دادن به خواستههای شخصی را از بچگی کاری ناپسند جلوه میدادند. ما ادامهی نسلی هستیم که اعتقاد داشتند همسایه بر خود ما ترجیح دارد. جوری تربیت میشدیم که خود را ندیده بگیریم. کباب را به دیگران میخوراندیم و خودمان نان خالی را به دودش میمالیدیم و میخوردیم.
حالا روزگار عوض شده، به بچهها از همان کودکی یاد میدهند که صواب آن است که اول به خود برسند بعد به دیگران.
29 بهمن
روز هفتادم
آدم گندم خورد و از بهشت بیرون رفت
گندم میخورید؟! نخورید، همان را هم که خوردهاید تف کنید، اَه! بس نیست یک عمر تاوان آدم شدن را میدهیم؟
دیدید بعضیها یک کاری میکنند که از آخر عاقبتش خلاصی ممکن نیست؟ بعد از آنها نسلها میآیند و میروند و همچنان همه درگیر همان یک موضوع میمانند.
«انتخاب » چیزی است که روی تمام زندگی آدم سایه میاندازد؛ چیزی که آدم بهشتی را به انسان زمینی تبدیل میکند، بودن یا نبودن مسئله این میشود. آدم به وجود خودش در بهشت ناآگاهی آگاه شده و مسئولیت بودنش را میپذیرد. او انسان میشود، با هر انتخاب، جهانی خلق میکند که مثل یک سیکل پایانناپذیر به نظر میرسد. انسان از جهانی به جهانی، زندگی را به قدری به دوش میکشد تا به راز آن پی میبرد؛ دوباره آدم میشود و این بار مزهی گندم چشیده به بهشت آگاهی، به خانه، بازمیگردد.
30 بهمن
روز هفتادویکم
بوی حلواش میاد
تصور کنید با هزار امید به عیادت مریضی میروید که مدّتی درگیر بیماری است؛ با گفتن حرفهای بامزه و خندهدار سعی میکنید به او روحیه بدهید. به خانوادهاش میگویید: انشاالله حالش خوب میشه برمیگرده خونه که ناگهان یکی از اطرافیان میپرسد: بلدی حلوا بپزی؟ شوکه میشوید و عرق سردی به بدنتان مینشیند. حالا مطمئناید که هر کدام از این آدمها که دور و بر بیمار جمع شدهاند، یکی یک پیراهن سیاه توی کیفشان آماده دارند.
مرگ اتفاقی شبیه سفر است. رسم ایرانیها بوده که بعد از راهی کردن مسافر برای این که درد دوری و فراق قابل تحمل شود، خود را مشغول پروژهای میکردند. غذایی میپختند و با تقسیم کردن آن بین همسایه، دوست و آشنا به خود فرصت عادت کردن به شرایط موجود را میدادند.
امّا آنچه باعث تعجب شماست این است که چطور بعضیها زودتر به استقبال اتفاق نیفتاده میروند؟ یعنی اینها به مرگ خودشان هم با همین پیشبینی و آمادگی فکر میکنند؟ به خود میگویید کاش کمی مراقب کلامی که میگوییم و رفتاری که میکنیم باشیم.
هر چند شما بلدید حلوا بپزید اما هنوز آنقدر ناامید نیستید که به پختن حلوا فکر کنید.
1 اسفند
روز هفتادودوم
هم پیازو خورد و هم چوبو
زمانی پیاز خام سر سفره ارج و قربی داشت؛ مثلاً آبگوشت بدون پیاز مثل پرندهی بیآواز بود؛ یا مزهی کباب به پیازش بود. پیاز را هم معمولاً درسته توی سفره میگذاشتند و یک نفر که دستی قوی داشت یک مشت روی پیاز میکوبید و به هر کس یک تکه میداد. بوی پیاز توی هوا میپیچید. تقریباً همه میخوردند؛ هر کس هم نمیخورد به ضرر خودش بود. پیاز خوردهها از بوی دهان هم اذیت نمیشدند اما وای به حال پیاز نخوردهای که وسط این جمع گیر میافتاد.
پیاز خام را خالی خوردن یا خوراندن مثل شکنجه است. مثلاً توی یک بازی اگر کسی را مجبور کنند بین خوردن 10تا پیاز و کتک خوردن یکی را انتخاب کند خوردن پیاز به نظر آسانتر میآید. امّا فکر کنید آدم تحمل خوردن چندتا پیاز را دارد؟! اگر بتواند 2 یا فوقش 3 تا، به جای 7 تای بقیه پیازها هم کتک میخورد، همین.
2 اسفند
روز هفتادوسوم
بخور تا توانی به بازوی خویش
استقلال، استقلال و باز هم استقلال!
من علاقهمند و طرفدار دو آتشه هیچ تیم فوتبالی نیستم؛ البتّه گاهی بدم نمیآید همراه دوستان بنشینم و مسابقهای تماشا کنم، آن هم بیشتر برای هیجان و آدرنالینش.
منظورم از استقلال، متکی به شدن به خود و به اصطلاح روی پای خود ایستادن است.
این خودکفایی میتواند از غذا خوردن مستقل یک کودک باشد تا استقلال مالی نوجوان. وقتی کسی صفر تا صد کاری را با تکیه بر تواناییهای خودش انجام میدهدحتّی اگر امکان موفقیت کم باشد، عزت نفس او تقویت میشود. کسی برای تأمین نیاز مالی خود حرفهای انتخاب میکند به زندگیش هدف میدهد. برنامهریزی میکند. مدیریت هزینههایش را یاد میگیرد. کمکم به پختگی میرسد و زودتر میفهمد میخواهد توی زندگیش چکاره شود.
هر چه هر که میخواهد بگوید؛ من که طرفدار دوآتشه استقلالم.
3 اسفند
روز هفتاد و چهارم
حلواخور
شما هم حلواخور دارید؟ چندتا؟
بلاخره حلوای آدم را میخورند حتّی اگر مثل نوح عمر طولانی کنیم. ما که قرار نیست هر چه داریم جمع کنیم با خودمان ببریم آن دنیا. دیگران هر چه داشتند، گذاشتند و رفتند و ما خوردیم؛ ما هم داراییمان را میگذاریم و میرویم و دیگران میخورند و تمام.
4 اسفند
روز هفتادوپنجم
ماس مختار سلطنهس، میبینی ماسه، میخری دوغه، میخوری آبه
کاتالوگ محصولات برند معروفی را ورق میزنید. دنبال لباس برای عروسی نوه دختر خاله مادرتان هستید. یکی را انتخاب میکنید. پارچه خوشرنگی دارد. طراحی و دوختش خاص است. چشمتان روی قیمتش میرود و میآید. مگر جنس لباس از طلا و نقره است که یک همچین نرخی برای نیم متر پارچه گذاشتهاند؟
با خودتان کلنجار میروید. اگر این لباس را بخرید تا 2 ماه دیگر پسانداز بی پسانداز. چه میشود کرد؟ بعد از مدتها یکی از افراد فامیل عروسی گرفته و دعوت کرده؛ شما هم که دلتان میخواست عروسی بروید. بالاخره لباس مجلسی لازم دارید که! نمیشود نخرید؛ حالا این نشد یک لباس دیگر! لباس دیگر نه؛ از همین خوشتان آمده. این پیراهن را برای بار دوم توی عروسی فامیل نمیپوشید که ولی میشود حداقل 4، 5 بار دیگر توی مجلس دوست و آشناها پوشید و ماههای بعد فرصت دارید پولتان را ذخیره کنید.
لباس را اینترنتی از سایت مورد نظر میخرید و آدرس میدهید لباس را بفرستند.
در عرض کمتر از 1 هفته لباس را ارسال میکنند. مادرتان تماس میگیرد و با لحن سرد و دلخور خبر میدهد پیراهنتان رسیده. با ذوق و اشتیاق نمیفهمید چطور از اداره خود را به خانه میرسانید. لباس روی میز است. نه تنها دوخت لباس به خوبی تصویرش نیست؛ بلکه پارچهاش هم به شدت معمولی است. پیراهن را میپوشید؛ یا سایز شما استاندارد نیست یا سایز لباس. از این که سرتان کلاه رفته و باید بگردید راهی برای مرجوع کردنش پیدا کنید حسابی ناراحتید. انگار رفتید بقالی ماست خریدید و آبدوغ تحویلتان دادند. حالا برای عروسی چه میکنید؟
پینوشت: ضربالمثل انتخاب شده از کتاب قند و نمک؛ جعفر شهری.
5 اسفند
روز هفتادوششم
مال خودشو میخوره هلیم کل عباسو هم میزنه
اگر میتوانستید اپلیکیشنی طراحی کنید که آدمهای مزاحم را شناسایی کند، آن را چطور به بازار عرضه میکردید؟ پولی یا رایگان؟
اگر میتوانستید گوشی موبایلی بسازید که لحن آدمهای مداخلهگر را تشخیص دهد، آن را چگونه میساختید؟ تماس طرف را قطع میکرد یا مشترک مورد نظر را به کتابها و منابعی برای رشد و توسعه فردی ارجاع میداد؟
اگر میتوانستید زنگ هشدار داشته باشید برای وقتی که بیاختیار در امور شخصی دیگران دخالت میکنید، آن را چگونه و روی چه تنظیماتی قرار میدادید؟ زنگ تهدیدآمیز و ترسناک یا طنزآلود و خندهدار؟
اگر میتوانستید کتابی بنویسید تا مخاطب را قانع کند که فقط مال خود را بخورد و به هلیم کلعباس کاری نداشته باشد، آن را در چه قالبی مینوشتید؟ به شکل داستان یا جستار؟
6 اسفند
روز هفتادوهفتم
نذر میکنم نذر سرم، خودم میخورم با پسرم
مثل مورچهها یا زنبورهای عسل، بعضیها کلونی خود را دارند. میان خودشان غریبه راه نمیدهند: فقط با فامیل و همشهری وصلت میکنند؛ معامله و خرید و فروش بین خودشان صورت میگیرد و تنها خودیها را به کار میگیرند.
یکی از دوستان به مهمانی تولد دعوت شده و میلی به قبول دعوت ندارد. میگوید که دایرهی روابط فامیلشان بسته است، هر زمان و به هر مناسبت که دور هم جمع میشوند همان آدمها را میبینند.
هیچ تازگی و غافلگیری در این جور روابط وجود ندارد. همگی حس میکنند همدیگر را میشناسند و حرف تازهای ندارند. مثلاً امشب این گروه را درمراسم عروسی پسرخاله میبینی و پسفردا همینها را در مراسم نذری دادن یکی دیگر. تازه جمعیت خودی اینقدر زیاد است که نذرشان سهم در و همسایه که هیچ سهم فقرا هم نمیشود.
مشکل فقط همین که نیست، خرید لباس مجلس و مهمانی خودش معضل دیگری است. اگر یک لباس را در دو مهمانی بپوشی پشت سرت غیبت میکنند که طرف حتماً ندار است. خبری میشود تمام فامیل خبردار میشوند، یعنی راز بی راز!
البتّه ناگفته نماند که از حمایت و پشتیبانی همدیگر در روزهای سخت غافل نمیشوند؛ با این حال انگار همه همیشه مدیون هم هستند.
یک جورهایی آدم یاد فیلم پدرخوانده میافتد، نه؟!
پینوشت: ضربالمثل انتخاب شده از کتاب قند و نمک؛ جعفر شهری.
7 اسفند
روز هفتادوهشتم
ماه رمضون بیاد زولبیای سیری بخوریم
حرارت باید زیاد باشد، داغ داغ؛ وگرنه پف نمیکند. عرق از سر و صورت کارگرها سرازیر است. کنار ظرف روغن جوشان، کم مانده خودشان هم برشته شوند. آنها زولبیاهای ترد و طلایی، بامیههای خطدار گرد و لقمهای و بندانگشتی، گوشفیلهایی که اندازه گوش جنین فیل هم نیستند را از روغن درمیآورند و مستقیم توی شربت خنک و غلیظ میاندازند، چیزی شبیه سونا و جکوزی!
دیس بزرگ پر از زولبیا بامیه، شیرینی اصلی ماه رمضان و فرعی ماههای دیگر، شهدآلود برق میزند.
من اهل خوردن زولبیا بامیه نیستم امّا به تمام عاشقان این خوردنی نوستالژی شیرین ادای احترام میکنم. نوش جان!
8 اسفند
روز هفتادونهم
به اسم بچه میخورن کلوچه
حالا چه بپوشیم؟
مهمانی دعوت میشویم چه مهمانیایی!
نه تولد است نه عقدکنان؛ نه مراسم نامزدی است نه حنابندان.
نه سفره نذری است و نه پاگشا، نه قبولی و نه فارغالتحصیلی دانشگاه.
میگویند بیایید مهمانی دندونی بچهمان است، دارد دندان درمیآورد که هر چه دم دستش میرسد بجود.
راستش نمیدانیم برای این مهمانی باید چه بپوشیم و چه هدیه ببریم؟
لباسمان ترکیب عجیبغریبی از مهمانی روز و شب است. شاید مهمانی از ظهر به شب کشید، باید چیزی بپوشیم که مناسب شب هم باشد.
میگوییم لابد بچه را میدهند بغلمان عکس یادگاری بگیریم، اگر تف و مف و استفراغ ناگهانی کودک پیراهن تنمان را لک و پیسی کند چه؟ چارهای نیست یک دست لباس یدک برمیداریم.
برای بچه هدیه چندتا از این دندانگیرها میگیریم که هر چقدر دلش میخواهد به دندان بکشد تا دندانش دربیاید.
چه خبر؟
به مهمانی میرسیم، انگار برای بچه عروسی گرفتهاند. از ارکستر و حرکات موزون گرفته تا خوانندهای که تقلید صدای تمام خوانندههای ساکن و غیر ساکن وطن را میکند. کاسههای کوچک آش دندونی(دندونک) را هم دور میگردانند. همه سرگرم خودشانند. میرقصند و میخورند و خواننده اوج صدایش را نشان همه میدهد.
بچه صورتش سرخ و کلافه، آب دهانش روان و جلو سینه لباسش خیس آب است. از این بغل به آن بغل میشود. توی همهی عکسهای سلفی که با او میگیرند با دهان باز که ته حلقش معلوم است فریاد میزند و گریه میکند؛ اما صدایش در همهمه جشن و پایکوبی دندان درآوردنش گم میشود.
خلاصه که بزرگترهای خسته از روزمرگی دنبال بهانهاند. میخواهند کمی از کسالت امور زندگی کم کنند؛ بنابراین روی هر رویداد طبیعی اسم میگذارند و برایش مناسبت جور میکنند. مثل کلوچهای که به اسم کسی میپزند ولی بیشتر کام خودشان را شیرین میکنند.
9 اسفند
روز هشتادم
نخورده شکر نکن
خوبید؟
خوب که نه، فقط اگر این پادرد نبود و این میگرن لعنتی امان میداد و کمسویی چشم راست برطرف میشد و موقع از جا بلند شدن، قلب اینقدر به تلاطم نمیافتاد و نفس، تنگی نمیکرد و خرج و دخل با هم جور میشد و عروسی این پسر سر میگرفت و نوهی دختری در کنکور امسال دانشگاه سراسری رتبه میآورد و وضع مملکت سامان میگرفت و همینها دیگر، شکر بلاخره روزگار میگذرد.
10 اسفند
روز هشتادویکم
زردآلو رو میخوره برای هستهاش
آستانهی حظ و لذت بردن متفاوت است. یکی با انتخاب لذت اولیه در سطح میماند، دیگری از لایهی اول خوشی عبور می کند تا به حس درونیتری برسد. هیچ کس را نمیشود برای آنچه خوشایندش است سرزنش کرد.
11 اسفند
روز هشتادو دوم
آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی
ادا و اطوارش زیاد است، کلی امکانات فراهم می کند بدون اندک خروجی. آشپزخانهاش در حد یک شف ( سرآشپز) سه ستارهی میشلن مجهز است اما دریغ از یک بشقاب املت گوجه و تخممرغ ساده.
پی نوشت: میشلن، امتیازدهی و رده بندی رستورانها بر مبنای کیفیت غذا توسط کمپانی فرانسوی به همین نام .
12 اسفند
روز هشتادو سوم
شکمم از غذا سیر شده چشمم نه
وسط کوفته تبریزی درشت و حسابی را با آلوی برغانی، پیاز داغ، گردو، کشمش و تخممرغ پر میکنید. سس خوش رنگ و لعابی با پیازداغ و رب گوجهفرنگی تفت دادهشده آماده کرده، کوفتهها را در آن غلتانده و میگذارید غلیظ شود. مهمان میخورد و مثل عباس پسر کوکب خانم، از خوردن سیر نمیشود؛ البته شکمش دیگر جا ندارد ولی چشمش هنوز دنبال کوفته تبریزیهاست.
13 اسفند
روز هشتادوچهارم
نونش نداره اشکنه گوزش درختو میشکنه
پیرمرد دن کیشوتی است برای خودش. در میان اهالی محل به سرهنگ معروف است. با قامت راست و چوب تعلیمی زیر بغل در کوچه قدمرو میرود و مردم وقتی به او میرسند سلام نظامی میدهند.
جایی خواندم وقتی فاصله بین من واقعی و من ایدهال هر آدمی زیاد شود برای فرار از اضطراب، از واقعیت فاصله گرفته و در قالب من آرمانیاش زندگی میکند. تازه آدم خودش هم نمیفهمد کی ازدنیای واقعی به عالم خیال کوچ کرده؛ ادعایش از دستاوردهایش جلو میزند.
14 اسفند
روز هشتادو پنجم
سفره نیفتاده یه عیب داره سفره افتاده هزار عیب
تا بازیگر روی صحنه نرود، تماشاچی نداشته باشد، هنرمند اثر هنریاش را عرضه نکند از کجا معلوم هنرمند است؟
کسی که هنرش را در معرض دید قرار میدهد بهای رشدش را میپردازد. دیده شدن یعنی نورافکندن بر موضوعی و آن را برجستهتر دیدن.
15 اسفند
روز هشتادوششم
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
«لازم به گفتن نیست که معنای شعر با وزن کردن کتاب شعر یا تجزیه شیمیایی جوهر روی صفحاتش به چنگ نمیآید. پس برای اینکه معنا را پیدا کنیم نباید از بیرون به تماشای زندگیمان بنشینیم، باید آن را شخم بزنیم.»
«سوند برینکمن»
بارها از خود میپرسیم فایده بودن ما در این جهان چیست؟ هر بار هنگام پاسخ به این سوال به کشف تازهای میرسیم و علم جدیدی خلق میکنیم.
پینوشت: سوند برینکمن؛ ایستگاهها، ده ایدهی کهن برای زندگی در جهانی نو؛ مترجم: علیرضا صالحی
16 اسفند
روز هشتادو هفتم
برای کسی لقمه گرفتن
دو مرد سر هم فریاد میزنند. مرد مسنتر رو به آن یکی که لاغر و جوانتر است میگوید: تو آوردیش اینجا و معرفیش کردی. گفتی بهش کار بده. گفتی از این امانتدارتر تو عمرت ندیدی؛ وگرنه من اینو از کجا میشناختم؟ این لقمهایه که تو برای من گرفتی!
مرد جوانتر میگوید: من لقمه و این چیزا حالیم نمیشه. چه میدونستم میخواد سرمون کلاه بذاره. من فقط به تو معرفیش کردم. معنی برای کسی لقمه گرفتن معادل آدم نامناسبی را برای به عهده گرفتن مسوولیت یا کاری پیشنهاد دادن است. برای شما هم پیش آمده کسی برای شما لقمهای بگیرد که از خوردنش پشیمان شده باشید؟
17 اسفند
روز هشتادوهشتم
فکر نان کن که خربزه آبه
آیا شده برای خرید وسیله ضروری پول پسانداز کرده اما درست وقت خریدن آن پولتان را صرف خرید چیز بیمصرفی کنید؟
نگران نباشید، تنها شما نیستید! من و شما و خیلیهای دیگر به این مرض مبتلاییم.مثلاً میرویم نان بخریم عوضش کاور
گوشی موبایلمان را عوض میکنیم.
18 اسفند
روز هشتادونهم
منتظره لقمه رو بجویی توی دهنش بذاری
شما «دوگوله» دارید؟
شاید اولین بار است این کلمه را میشنوید. شاید هم شنیدهاید یکی بگوید: بابا این دوگوله رو کار بنداز!
دوگوله دیگی سفالی است برای پختن غذا، چیزی مثل ظرف دیزی. دوگوله بعضیها از پختوپز زیاد سیاه شده، مال بعضیها گاهی به کار میرود و عدهای هم بندرت از آن استفاده میکنند و دیگشان تر و تمیز است. گروه سوم مثل جوجه گنجشکها دهانشان برای لقمههای جویده و آماده باز است. اینها به آنچه میخورند کاری ندارند، فقط میبلعند.
19 اسفند
روز نودم
با یه من عسل هم نمیشه خوردش
نخورید، تف کنید!
اگر رفتار بعضیها مثل زهرمار است؛ اگر روزگارآدم با وجودشان تلخ میشود؛ اگر هرتلاشی برای بهتر شدن رابطه با آنها به جایی نمیرسد؛ اگرتلخی رفتارشان طوری است که زندگی را به کام آدم ناگوار میکند؛ اگر اخلاقشان مثل زهر تلخی است که با هیچ شیرینی قابل تحمل نمیشود،بهتر است خود را از گزند وآسیب آنها حفظکرده و از خود مراقبت کنیم.
20 اسفند
روز نودویکم
کلهاش بوی قرمهسبزی میده
طرف یا نادان است یا دنبال شر.
از کجا معلوم؟ همان طور که بوی شنبلیله راز قرمهسبزی را برملا میکند؛ از حرفهایش، از رفتارش، از عصیانی که بخواهد یه نخواهد از او بیرون میزند.
21 اسفند
روز نودودوم
آش اینجا، لواش اینجا،کجا برم به از اینجا؟
فامیل خیلی دور همسایهی ما هر وقت برای مهمانی میآید خانه آنها، بس که به او خوش میگذرد ماندگار میشود، مثلاٌ 3 ماه میماند.
خودش میگوید: چون اینها مرا بیاندازه دوست دارند و دلتنگم میشوند دلم نمیآید از پیششان بروم. از طرفی من هم طاقت دوریشان را ندارم. با این که خودم مشغله دارم سعی میکنم بیشتر بمانم تا دوریام برای آنها سخت نشود. تازه کجا بروم ازاینجا بهتر؟!
همسایه ما بعد از 3 یا 4 ماه آنقدر از رفتن مهمان ناامید میشود تا این که یک روز بلاخره خودش مهمان را میبرد به خانه میرساند و برمیگردد.
22 اسفند
روز نودوسوم
لقمه دیگران را شمردن
نشمر جانم، نشمر!
مگر این غذا برای خوردن نیست؟ تو سرت را بینداز پایین، غذایت را بخور! چه کار به کار دیگران داری؟ لقمه مرا میشماری که چه؟ میترسی غذا کم بیاید به تو نرسد؟
23 اسفند
روز نودوچهارم
ما لقمه خودمون به زور از گلومون پایین میره چه برسه به مال دیگران!
تو مال دیگران را به من بده ببین چطور میخورم!
معلوم است که توی گلوی آدم گیر میکند. هر قدر تلاش میکنی زندگی حساب کتاب داشتهباشد و از راه راست دور نشوی، باز دچار شک و تردیدی که مبادا حق کسی را ضایع کنی چه برسد به مال دیگران.
24 اسفند
روز نودوپنجم
زن کبابه، خواهرزن نون زیر کباب
اگر زن باشید با شنیدن این ضربالمثل چه حسی به شما دست میدهد؟ به نظر شما چه مفهومی را منتقل میکند؟ حس صمیمیت یا برعکس حس ناامنی؟ یعنی زن مثل کباب لذیذ است و همینطور خواهرزن هم؟
پشت بعضی از این عبارتها مفهومها و منظورهای نهفتهای هست که من یکی را عصبانی میکند شما را نمیدانم.
25 اسفند
روز نودوششم
قرض که رسید به صد تومن هر شب بخور قیمه پلو
درد زیاد از یک حدی که میگذرد نوعی بیحسی ایجاد میشود.
دیدید بعضیها با این که ورشکستهاند و به عالم و آدم بدهکارند به روی خودشان نمیآورند و هزینههای گزاف میکنند؟ حتّی اگر خودشان پولی نداشته باشند خرج کنند دیگران را به خرج میاندازند. دیگر فرقی به حالشان نمیکند، چه یک تومن، چه صد تومن!
26 اسفند
روز نودوهفتم
شکمچرونی کردن
بخش قابل توجهی از مهمانی رفتن و مهمانی دادن لذت غذا خوردن دستهجمعی و دورهمی است. برای همین بیشتر مواقع روز مهمانی در خانه غذای سبکی میخوریم تا از غذایی که میزبان تدارک دیده تا جای ممکن حظ زیادی ببریم و بهقول معروف شکمچرونی کنیم.
27 اسفند
روز نودوهشتم
نمک خوردن و نمکدان را شکستن
به ما گفتهاند که جواب خوبی را با خوبی باید داد. بزرگ میشویم و میفهمیم این اصل همه جا و همه وقت آنطور که انتظار داریم کار نمیکند. یاد میگیریم که جهان شبیه ترازویی نیست که 2 کفهاش در تعادل و توازن است. پاسخ خوبی لزوماٌ با نیکی داده نمیشود و برعکس بدی جواب بدی نیست.
28 اسفند
روز نودونهم
به تو نشون میدم یه من ماست چقدر کره داره!
تهدید کردن به نظر نوعی خشونت غیرمستقیم است. وقتی همراه با کنایه و ضربالمثل باشد غیرمستقیمتر هم میشود. من هنوز ربط تهدید و ماست و کره را نمیدانم. البته این که کره را از دوغ میگیرند موضوع واضحی است اما از این که چرا اسم دوغ این وسط تحریف شده سردر نمیآورم.
29 اسفند
روز صدم
دیگ به دیگ میگه روت سیاه، سهپایه میگه صل علی!
دو زن مسن سر کوچه ایستادهاند و حرف میزنند. دختر جوانی به آنها نزدیک میشود و با آنها سلام و احوالپرسی میکند. دختر با زنها خداحافظی میکند. هر دو زن دور شدن دختر را ورانداز کرده و عیب و ایرادهای او را با هم درمیان میگذارند. زنهای مسن سر کوچه میخواهند ساعتها درباره موضوع تازهیافتهشان گفتوگو کنند.
1 فروردین 1403
آخرین نظرات: